#پروانه_ی_من_پارت_139


-سلام دخترم.صبحت بخیر..بیا اینجا بشین.

به حرفش گوش می کنم و با قدم هایی آهسته به کنارش می روم و روی مبل سه نفره درست همانجایی که اشاره کرده است ،کنارش می نشینم.چطور پریا نبود؟یعنی او هم خواب بود ؟!

-بهتری عزیزم؟

متعجب نگاهش می کنم.و او از تعجبم آرام می خندد.

-مسیح بهم گفت که دیشب کمی حالت بد بوده.گفت که صبح تا وقتی خودت بیدار نشدی ... مزاحمت نشیم.الان چطوری خانمی؟!

جای تعجب لبخندی مهربان به صورت زن روبرویم می زنم.موهایش درست مثل همان عکس هنوز شرابی رنگ بودند و من از دیشب تا الان،متوجه نشده بودم.

-ممنون..خیلی بهترم.فقط کمی سرم سنگینه.

و در دلم اعترف کردم که هر کس دیگری هم جای من بود با ان اتفاقاتی که گذرانده بود حتما دچار یک چنین سردردی میشد.

-خب..خداروشکر که بهتری..مسیح خیلی نگرانت بود..

و لبخندی مادرانه میزند و به چشمانم خیره می شود.

-بهتره بلند بشی و یه چیزی بخوری...یکم اینجوری سرحال تر میشی..

و با صدای بلندی محبوبه را به نام می خواند.به او سفارش می کند که صبحانه ای مقوی برایم در کمترین زمان آماده کند.

تشکر می کنم ..و سعی می کنم سوالم را طوری بپرسم که شک برانگیز نباشد.

-پریا جان هم هنوز خوابن؟!


romangram.com | @romangram_com