#پروانه_ی_من_پارت_138
-من...
دستش را به آرامی بالا می رود...
-نمی خواد چیزی بگی...من می خوام تو راحت باشی...پس برو و بخواب.هرموقع از شبم به چیزی احتیاج داشتی من رو صدا کن.
و با این حرف نگاهش را از من می گیرد و لیوان روی میز را با ظرف سالاد برمیدارد و به طرف سینک می رود.به قامتش که از پشت سر کشیده تر نشان می دهد نگاه می کنم.من ناراحتش کرده بودم.چه بد دست مزد خوبی اش را داده بودم..آن هم ناخواسته.سرم را تکان می دهم و نگاهم را می دزدم. به سمت خروجی آشپزخانه قدم برمیدارم.
قدمی به خروجی مانده بود که با صدایش متوقف می شوم.دستم را به چارچوب بند می کنم.
-پروانه...خانم...
پوزخند روی لبم می نشیند.بین پروانه و خانم اش مکث کرده بود.پس ناراحت شده بود.سرم را به سمتش می چرخانم.لب هایم را از پوزخند پاک می کنم.
-پله ها...مواظب باش.آروم برو بالا..
باز گرمم می شود.پلکم را سریع باز و بسته می کنم .باید از این آشپزخانه می رفتم...باید از این گرما که مستقیم داشت به قلبم ساطع می شد دور می شدم....
* * *
چشمانم را که باز می کنم سرم هنوز کمی سنگین است.کمی زیر پتو مچاله می شوم و وقتی یادم می اید که کجا هستم به سرعت چشمانم را باز می کنم.ساعت 10 صبح بود و من هنوز خواب بودم.دستی به پیشانی ام می کشم.آبرویم جلوی مادر مسیح رفته بود.از تخت پایین می ایم و وارد سرویس بهداشتی می شوم.کمتر از نیم ساعت ،از اتاق خارج می شوم.
مهوش خانم به تنهایی روبروی تلیزیون نشسته بود و انگار قهوه می خورد.با سلام من فنجانش را از لب هایش جدا می کند و به سمتم می چرخد.
نگاهش از پایین تا بالایم را رصد می کند.
romangram.com | @romangram_com