#پروانه_ی_من_پارت_134

“باشه...وای به حالت اگه فردا از زیرش در بری شب بخیر.”

شب بخیر آرام مسیح را می شنوم.و بعد از مکثی صدای بسته شدن در اتاق روبرویی.کمی از در فاصله می گیرم.ولی با شنیدن صدای پاهایی که انگار به سمت اتاق من می امدند لحظه ای در جایم متوقف می شوم.صدای پا درست جلوی اتاق من متوقف می شود.بوی عطرش انگار از جا کلید در اتاق عبور می کند و وارد ریه هایم می شود.نفسم درون سینه حبس می شود.چرا به سمت اتاق من آمده بود؟!صدای نفس عمیق او را می شنوم و قلبم به تپش می افتد. لحظه ای بعد صدای پا را در حالیکه از من و اتاقم فاصله می گیرد می شنوم.

دستم را از روی قلبم برمیدارم و بی انکه یادم باشد برای خوردن قرص از جایم بلند شده بودم زیر پتو می روم و به این فکر می کنم که چرا به سمت اتاق من آمد ولی در نزد؟یعنی می خواست مطمئن شود که من خواب بودم یا بیدار؟که من حرف هایشان را شنیده ام یا نه؟

توی تاریکی اتاق پوزخند به لبم می اید.پریا به من گفته بود دختره..و او از من طرفداری کرده بود که چرا به من می گوید دختره..که این دختره اسم قشنگی دارد.پروانه..اسم من قشنگ بود یا او اینقدر قشنگ پروانه را زمزمه می کرد؟!

**

نیمه های شب از سردردی که گاها سراغم می امد از خواب بیدار می شوم.آنقدر چشمانم درد می کند که حتی دلم نمی خواهد پلک هایم را از هم فاصله دهم.به اجبار درز بین پلک هایم را باز می کنم و درحالیکه روی تخت نیم خیز می شوم چراغ خواب را روشن می کنم.نور ملایمش مزید برعلت می شود و سردردم بیشتر از قبل آشکار می شود.شقیقه هایم را ماساژ میدهم.دورانی..از راست به چپ و گاهی بلعکس.فایده ندارد.بی حال از تخت پاهایم را آویزان می کنم.سردم به شدت درد می کند و چشمانم انگار سیاهی می روند.

کیف دستی کوچک را پیدا می کنم و درونش را برای پیدا کردن قرص می گردم ولی گشتن بی فایده است.بسته ی قرص خالی درون کیف بهم دهن کجی می کند.میدانستم که اگر قرص نخو رم ارام نمی گیرم.شالم را روی سرم می کشم و با این فکر که ممکن نیست کسی بیدار باشد این وقت شب ،سلانه سلانه به سمت در حرکت می کنم.پله ها را با کمترین صدای ممکن پایین می روم.

دیوارکوب های خانه روشن بود و نور کمرنگی در سالن پذیرایی پخش شده بود و دید را بهتر می کرد.با دیدن نوری که از سمت آشپزخانه بیرون می امد متعجب قدم هایم را شل می کنم.ساعت 2 نیمه شب بود و تا این وقت محبوبه هنوز نخوابیده بود؟و فکر می کنم شاید به جز محبوبه کس دیگری باشد!

ناراضی از وضعیت ایجاد شده کمی در جایم می ایستم و وقتی شقیقه هایم اینبار ضرب می گیرد تعلل را کنار می گذارم.

جلوی در آشپزخانه سرفه ای مصلحتی و آرام می کنم و وارد می شوم.با دیدن مسیح آن هم در حال خوردن سالاد متعجب می شوم و بعد خنده ام می گیرد.و لب هایم به لبخندی امتداد می یابند.نگاه او هم روی من ثابت می شود.

مردها حتی نمیدانستند سیر شدن چه معنی دارد؟

لبخندم تلخ می شود.امین هم به غذا خوردن علاقه ی زیادی داشت و بعضی شب ها که تا دم دم های صبح حرف می زدیم چند دقیقه ای را پشت تلفن مشغول خوردن غذا می شد.

مسیح هم با دیدن من آن هم در آن ساعت از شب متعجب می شود و این تعجب در صورتش کاملا مشخص است.فوری دست از خوردن برمی دارد و از جایش نگران بلند می شود.

-چیزی شده پروانه؟!

او مسیح شده بود و من پروانه!برای این صمیمی شدن چندماهی را گذرانده بودیم.

romangram.com | @romangram_com