#پروانه_ی_من_پارت_133


ابروهایم بهم نزدیک می شوند.این دختر انگار کمی شعور نداشت.نمی توانست آرام تر بخندد؟یا اینکه کمی ارامتر مسیح را صدا بزند؟!

توی جایم نیم خیز می شوم و چراغ خواب را روشن می کنم.ساعت نزدیک به 11 بود.چه حرفی بود که تمامی هم نداشت...این دختر واقعا پرحرف بود.کمی کنجکاو از جایم به آرامی بلند می شوم.باید یک قرص می خوردم این سردرد خوب بشو نبود. ولی بجای خوردن قرص پاهایم به سمت در نزدیک می شوند.گوشم را به در می چسبانم تا حرف هایشان را که حالا برعکس ان موقع کمی آرام تر از قبل شده بشنوم.

پریا همچنان به چیزی اصرار داشت.

“آخه چرا مسیح...حالا یه روز نرو شرکت..ای بابا همش من چندروز اینجام.چطور دلت میاد من تنها باشم؟هان؟”

و مسیح جوابش را می دهد.

“اصرار نکن پریا...الان برو بخواب فردا درموردش حرف می زنیم..توام من و خوب میشناسی..اهل اینجور جاها نیستم..زود باش برو بخواب...آفرین.”

مگر پریا میخواست او را با خود به کجا ببرد که او قبول نمی کرد و قضیه را به فردا موکول می کرد؟

“پس من به بچه ها قول بدم که میام دیگه؟”و کم لنش را لوس کرد”مسیح جوونم..من بدون تو نمیرم ها..”

حس کلافگی صدایش را حتی من هم متوجه می شدم.پس چطور این دختر نمی فهمید؟

“پریا...باشه برو..بخواب.بقیه هم خوابیدن.فردا حرف میزنیم.اوکی ؟”

پوزخند صدایش واضح است.

“پس بگو...ناراحت خوابه اون دختره ای..من و بگو دارم با کی حرف میزنم.باشه...”

“دختره چیه پری...اون دختر اسم قشنگی داره..پروانه!بعدم تو از این اخلاقا نداشتی..الانم استراحت کن.قول میدم فردا با هم حرف بزنیم.”

صدای بوسه ای محکم را می شنوم.


romangram.com | @romangram_com