#پروانه_ی_من_پارت_132
و زیر زیرکی به پریا که با دسر بازی می کرد تا آن را بخورد نگاه کرد و گفت:پریا چرا نمی خوری؟!
پریا که حالت چندشی به صورتش می داد با لوس بازی گفت:خیلی تلخه..من موندم شما چطور می خورین..
مسیح که انگار از خدا خواسته بود گفت:پس تو اون یکی و امتحان کن..موز داره.شیرینه.اینم بده به من.
پریا که انگار داشت از دست مسیح حرص می خورد گفت:نمیخوام ممنون..من زیاد به دسر علاقه ندارم. بیا اینم تو بخور.
و بشقابش را با حرص جلوی مسیح گذاشت.
لبخندی بزرگ روی لبم جا خوش کرد.خوشحال بودم که حال این دختر فیس و افاده ای همین اول راهی گرفته شد.وگرنه معلوم نبود در این چندروزی که اینجا هستم چه می خواست پیش بیاید.
* * *
بعد از خوردن شام دقایقی کنارشان می نشینم...وقتی تحملم تمام می شود..از جایم بلند می شوم.نمیدانم چرا نمی توانستم لوس بازی های این دختر را تحمل کنم.خودش را درست مثل آدامس به مسیح می چسباند و وقتی هم که مسیح می خواست کمی خودش را کنار بکشد او بود که ممانعت می کرد..
با گفتن شب بخیر به سمت اتاقم راه می افتم.نفس حبس شده ام را درون فضای چهاردیواریه اتاقم رها می کنم و شالم را از روی سرم به سمت پایین سر می دهم.کش موهایم را باز می کنم و به سمت کمد راه می افتم.لباس هایم را تعویض می کنم و آرایشم را پاک می کنم.وارد سرویس بهداشتی می شوم.مسواک می زنم و به صورتم درون آینه نگاه می کنم.
امشب هم شبی بود.خوشحال از اینکه بعد از شام پریا تلاشی برای حرف زدن با من نکرده بود شیر آب را می بندم و از سرویس خارج می شوم.
لوسیون دست و صورتم را برمیدارم و مشغول می شوم.پوست صورتم را کمی ماساژ می دهم.حس سردردی که بعد از شام سراغم آمده بود کمی پررنگتر شده بود و حس می کردم که امشب این سردرد دست بردار نیست.
لبه ی تخت می نشینم و پتو را به کناری میزنم و به آرامی زیرش می خزم.24ساعت گذشته را با درگیری های فکری و روحی گذرانده بودم و احساس خستگی می کردم.دلم می خواست می توانستم به آرامش زیادی امشب را به صبح برسانم.
چشمانم را روی هم می گذارم تا بلکه هم از شدت سردردم کاسته شود هم خواب به چشمانم غلبه کند.احساس گرمای مطبوع ناشی از خواب دقایقی بعد به رگ و پی بدنم تزریق می شود ولی طولی نمی کشد که با صدای خنده ی بلندی چشمانم باز می شود و تپش قلبم حالتی ریتمیک به خود می گیرد.
romangram.com | @romangram_com