#پروانه_ی_من_پارت_130

-آهان..می خواین بگین این چک کردن یه نیم ساعتی هم طول کشیده آره؟

لبخند به لبم می اید.انگار نمیشد او را دور زد.

-متوجه بودم که رفتین پیش محبوبه و بعد هم اومدین تو اتاقتون..حتما از پیش ما بودن خسته شدین آره؟

سریع سرم را که کمی به زیر انداخته بودم بلند می کنم و به چشمهایش نگاه می کنم.انگار کمی دلخوری درونشان موج میزند.و شاید هم کمی محبت!

-نه..اصلا اینطور نیست..باور کنین فقط..

دستش را کمی بالا می اورد و لبخند می زند.

-باشه..چرا توضیح می دین..اومدم صداتون کنم تا بیاین و کنار هم شام بخوریم.افتخار میدین؟!

از شیطنت صدایش من هم لبخند به لب می آورم.

-البته...

و از جایم بلند می شوم و جلوی آینه شالم را کمی صاف می کنم و دوشادوشش از پله ها پایین می روم.

صندلی را که برایم کنار می کشد متوجه نگاه پرتمسخر دیگر پریا می شوم.ولی در عوض تمسخر اون، تشکرغلیظی از مسیح می کنم که باعث لبخند روی لب خودش و مادرش می شود.

میز خوش آب و رنگی که محبوبه چیده بود واقعا هوس برانگیز بود...ولی من نمی دانم چرا میل به خوردنم را از دست داده بودم.کمی سوپ خوردم و تکه ای از گوشت سوخاری شده .

دربین غذا خوردن یکی دوباری مسیح و مادرش به کم خوردنم اشاره کردند و من هربار بی حرف فقط تشکر کردم.

موقع آوردن دسرها که شد کمی استرس گرفتم.محبوبه حین اینکه دسرهای من را روی میز می گذاشت رو به مهوش خانوم کرد و گفت:این دوتا دسر رو پروانه خانم زحمت کشیدن..نوش جان.

و با گفتن این حرف از ما جدا شد.

romangram.com | @romangram_com