#پروانه_ی_من_پارت_129


کمی به محبوبه،برخلاف خواسته اش ، در این 10 دقیقه کمک می کنم تا وقت کشی شود.صدای خنده ی بلند مسیح که بی وقفه می اید برای لحظه ای روی اعصابم پیاده روی می کند.کلافه پشت میز چهارنفره مینشینم.

من از این عادت ها نداشتم که از خنده ی کسی ناراحت شوم ولی حالا و امشب..نمی دانم چه شده بود که...!!

5 دقیقه ای صبر می کنم تا دسرها کمی خنک تر شوند و بعد داخل بشقاب های چهارگوش کوچکی تزیینش می کنم.

تزیینش که تمام می شود رو به محبوبه می کنم و می گم:محبوبه خانم فقط قبل از اینکه بیاریشون روی میز یکم توی ماکروفر گرمشون کن.هر چند به این زودی ها سرد نمیشه...ولی هرچی داغتر باشه بهتره.

-چشم .هرچی شما بخواین انجام می دم.

با گفتن ممنون ،از آشپزخانه خارج می شوم.با دیدن پریا که خیلی راحت به شانه ی مسیح تکیه زده است قدم هایم به سمتشان شل می شود.دلم نمی خواست مزاحم اوقاتشان شوم.راهم را کج می کنم و از پله ها طوریکه کسی متوحه نشود بالا می روم.

در این جمع با اینکه خیلی سعی می کردند که من احساس غریبگی نکنم ولی حسی چون اضافه بودن بهم دست می داد و نگاه های پریا و گاهی پوزخندهای اعصاب خوردکنش این حس را بدتر می کرد برایم.

لبه ی تخت می نشینم و کلافه شال را از روز سرم می کشم.حتی نگاه هایش به شال روی سرم هم خصمانه و پرتمسخر بود.موبایلم را چک می کنم و وقتی میبینم که هیچ تماس ازدست رفته یا پیامک نخوانده ای ندارم حالم گرفته تر می شود.هرکس به کار خودش مشغول بود و کسی به فکر من نبود.

با خوردن ضربه ای به در، متعجب به در نگاه می کنم.شالم را از روی تخت به سرعت برمیدارم و میگم:برمایید...

بوی عطرش انگار زودتر از خودش وارد اتاق می شود.

-چرا تنها اینجا نشستین؟

سعی می کنم لبخند بزنم ولی نمی شود.

-همینجوری..اومدم ببینم کسی به گوشیم زنگ زده یا نه؟!

قدمی به سمتم می آید.


romangram.com | @romangram_com