#پروانه_ی_من_پارت_128
-من هر کاری کردم وظیفه ام بوده..من فقط میخوام تواین مدتی که اینجا هستین راحت باشین..
-خیلی ممنون..ولی اگر بهم می گفتین که مهمون دارین مطمئنا یه فکر بهتری می کردم..
متعجب می گوید:مهمون..پریا من رو هم سورپرایز کرد..بعدم..
وسط حرفش می پرم..
-اما من دلم نمی خواست جمع خانوادگیتون رو بهم بزنم..
صدای مادرش جوابم را می دهد.چه زود لباسش را عوض کرد و پیش ما برگشت.
-این حرفا چیه خانم خانوما..اینجا خونه ی خودته دخترم..دلم نمی خواد احساس ناراحتی بکنی..وگرنه من میدونم و مسیح!
کی آمد که من حتی متوجه صدای پایش هم نشدم.
لبخندی به صورتش می زنم.
-ممنون..ولی واقعا از ته دل گفتم..راضی به بهم زدن جمع خانوادگیتون نبودم..من می تونستم یه هتل هم برم ولی خب مسیح خان..
مادرش این بار وسط حرفم می آید.
-خوب شد نذاشت..تا وقتی ما هستیم که شما نباید بری هتل...من به پسرم یاد ندادم که کسی رو ببره با خیال راحت جلوی هتل بزاره و بیاد.اونم تا وقتیکه در خونه ی ما به روی همه بازه!در ضمن لازم نیست تاکید کنم که اینجا خونه ی خودته عزیزم.
لبخند میزنم.این مادر و پسر انگار قصد خلع سلاح کردن مرا داشتند.
**
نزدیکی های شام سرو کله ی پریا پیدا می شود.از گپ زدن خانوادگیشان فاصله می گیرم و خودم را به محبوبه که در آشپزخانه مشغول تدارکات شام است ملحق می کنم.دسرم را داخل فر می گذارم و تایمش را روی 10 دقیقه تنظیم می کنم.
romangram.com | @romangram_com