#پروانه_ی_من_پارت_127


-می بینم که صحبت هاتون گل انداخته...

و کنار مادرش می نشیند و در حالیکه دستش را درون دست هایش می فشارد می گوید:خوبی مامان ؟ خسته نیستی که؟

مادرش با دست دیگرش ضربه ای آهسته به دست مسیح میزند.

-نه پسرم..هم صحبتی با پروانه جان، همونطور که گفتی اینقدر شیرینه که آدم خسته نمیشه..پریا خوابید؟!نگو که داشتی براش لالایی می خوندی تا بخوابه؟

آرام می خندد و نگاهی کوتاه به صورت من می اندازد.مطمئنا نمی توانست در صورت من چیزی جز بی تفاوتی ببیند.رفتارهای او و کارهایش به خودش مربوط می شد.نه به من!

-لالایی که نه بابا..ولی آره..بعد از کلی حرف زدن بالاخره خوابید..خسته است اینقدر حرف میزنه..وای به روزی که خسیته نباشه!

مادرش هم مانند پسرش همانطورآرام و جذاب می خندد.

-اگه بفهمه بهش میگی پرحرف..گوش نازنینت رو می پیچونه..حالا که تو اومدی منم برم لباس هام رو عوض کنم.توام پیش پروانه جان باش که تنها نباشه..

و نگاهی به من می اندازد و با گفتن” با اجازه “از جایش بلند می شود و به سمت انتهای سالن می رود.

مسیح نگاه از راه رفتن مادرش می گیرد و با لبخند رو به من سرش را می چرخاند.

انگاراین چای ها یخ کرد.و بعد محبوبه را صدا می زند تا برایش چای بیاورد.سکوتی بینمان ایجاد می شود.محبوبه چایی دیگر برایش می آورد و فنجان ها را جمع می کند و به آشپزخانه بر می گردد.

-محبوبه می گفت امشب خیلی زحمت کشیدین..راضی به این زحمت ها نبودیم..

به صورتش که از خوشحالی برق میزند نگاه می کنم.

-خواهش می کنم..در برابر محبت های شما،من کاری نکردم.


romangram.com | @romangram_com