#پروانه_ی_من_پارت_126
مسیح از جایش بلند می شود و دستش را روی چشم راستش می گذارد.
-چشم ..پاشو خانم خانما..وگرنه الان مامانم حکم دیرکردم رو صادر می کنه..
با این حرف لبخند به لب من می آید و پریا آهسته می خندد و مادرش با اعتراض مسیح محکمی می گوید.
با رفتن آن دو محبوبه با سینی چای از آشپزخانه خارج می شود.در حالیکه چای را به خانم تعارف می کند کمی هم خودشیرینی می کند.
-خانم جاتون خیلی خالی بود..چه خوب شد اومدین..آقا مسیح دیگه از نبودنتون کلافه شده بودن.
چای رابرمی دارد و تشکر می کند.
-مرسی محبوبه..خودمم دیگه طاقت نیاوردم بیشتر بمونم.هرچند خواهرم مریض احوال بود یکم..ولی گفتم یه سر میام و بعد اگر بتونم مسیح رو راضی کنم دوباره برمیگردم پیش خواهرم.
-خدا شفا بده..به هر حال به خونه خودتون خوش اومدین.
و با سینی چای به سمت من می آید.
* * *
آمدن مسیح 15 دقیقه ای طول می کشد و در این بین مادرش گاهی با سوال هایی کوتاه با من حرف می زند..در حالیکه با مادرش صحبت می کنم به این فکر می کنم که آن دو در طبقه ی بالا با خیالی راحت چه می کنند.لحظه ای از این طرز فکرم خودم عصبانی می شوم.مگر به من ربطی هم داشت؟
حواسم را به صحبت های زن مقابلم می دهم.مسیح انگار بیشتر چیزها را در مورد من به مادرش توضیح داده بود.این زن حتی از پروژه بزرگمان هم خبر داشت و انگار که مرا از خیلی قبلتر از این ها می شناخته.هر چند من هم بودم مطمئنا همین کار را می کردم و برای کسی که در خانه ام حضور پیدا می کرد دلیل می آوردم.توضیح می دادم در موردش...
با صدای مسیح کمی سرم را به سمت راست می چرخانم.
romangram.com | @romangram_com