#پروانه_ی_من_پارت_125


با اشاره اش روی مبلی که نزدیکم است می نشینم.مادرش شروع به حرف می کند.

-واقعا که راست می گن هیچ جا خونه ی آدم نمیشه...آخیش...

و شالش را از سرش باز می کند. با لبخند به سمت من نگاه می کند:شما خوبی دخترم؟

سعی می کنم لبخندی مهربان،همچون لبخند او بزنم.

-ممنون..به لطف شما.منم انگار بد موقع مزاحم شدم..

مسیح به جای مادرش حرف میزند.

-اِ بازم که از این حرفا زدین..شما خیلی هم مراحمی..تازه مامان وقتی شنید خیلی هم خوشحال شد.مگه نه مامان؟!

و مادرش حرفش را تایید می کند:آره دخترم..خونه ی خودته..راحت باش..مسیح برام گفته چی شده خونت.

صدای پر از ناز پریا باعث می شود که هر 3 نگاهمان به سمتش کشیده شود..

-وای خدا..من خیلی خسته ام..مسیح...عزیزم میشه یکی از اتاق ها رو به من نشون بدی تا یکم استراحت کنم قبل از شام؟

و به خاله اش نگاه می کند:البته با اجازه ی خاله جون..

-برو دخترم..ولی محبوبه می خواست چای بیاره..

-نه خاله جون..من الان میل ندارم..

-باشه دخترم..و رو به مسیح می گوید:بلندشو یکی ازاتاق ها رو به پریا جان نشون بده..ببین کدوم رو دوست داره.


romangram.com | @romangram_com