#پروانه_ی_من_پارت_124

محبوبه با لبخندی بزرگ ...با آتش و اسپند به استقبال خانم این خانه و پسرش می رود.محبوبه که از دیدم ناپدید می شود به خودم می آیم ومن هم از جایم بلند می شوم.نمی دانستم من هم باید برای استقبال بروم یا نه!در همین فکرها بودم که صدای خندان مسیح را شنیدم.و بعد هم دیدمش.

درحالیکه یک دستش در حصار دستان ظریف دختری احاطه شده بود..کنار مادرش قدم برمیداشت.قدم نصفه نیمه ای که برداشته ام را روی زمین می گذارم.حس می کردم که کمی چشمانم گرد شده اند.

مگر مادرش به تنهایی نمی آمد؟پس این دختر که بود؟

نگاهش که معطوف من می شود،دست دختر را از دور بازویش باز می کند و کمی از آنها فاصله می گیرد.و با صدایی رسا به مادرش می گوید:مامان جان..پروانه خانمی که می گفتم ایشون هستن.

لبخند می زنم و یک قدم دیگر برای نزدیک شدن برمیدارم.نگاهم بین هر سه آنها که روبرویم هستند در گردش است.مسیح لبخند عمیقی به لب دارد.مادرش لبخندی ملیح ...و چهره ی دختر که حالا شالش از سرش افتاده و موهای بلوندش به راحتی دیده میشوند انگار با دیدن من کمی ناراضیست ولی لبش کمی کج شده.

دستم را برای دست دادن بلند می کنم و همزمان اینکه به صورت مادرش نگاه می کنم می گم:خیلی خوش اومدین..

صدای مهربانش باعث می شود ته دلم،کمی آرام شود.

-مرسی دختر گلم..شما هم خوش اومدین..

مسیح فوری دختری که کنارش ایستاده را معرفی می کند.

-خب..اینم پریا خانم..دختر خاله ی عزیز من..که بدجور منو امروز غافلگیر کرده..

لبخند مصنوعی و کج و کوله ی دختر باعث می شود که لبخندمن هم کمی شبیه پوزخند شود . پریا.. اسمش که برازنده اش بود.ولی از حالت صورتش معلوم بود که غافلگیر شده..هم او و هم مسیح.

دستم را از دست های مادرمسیح جدا می کنم و با او هم دست می دهم و خوشامد می گویم.

محبوبه با آتش و اسپندش به آشپزخانه می رود و مسیح تعارف می کند که بنشینیم تا محبوبه با یک چای خوش عطر از هر 4تایمان پذیرایی کند و با این حرف با دست مبل ها را به دخترخاله اش نشان می دهد و بهش می گوید که راحت باشدو دختر با ناز و عشوه به سمتشان قدم برمیدارد.

مسیح هم قدمی به من نزدیک می شود و با صدایی که فقط من می شنوم می گوید:شرمنده که این همه ساعت تنها بودی..جبران می کنم.

به صورتش که فاصله ی زیادی با صورتم ندارد نگاه می کنم .چشمانش امشب دیدنی تر از همیشه بودند با این نور..یعنی اینقدر از آمدن مادرش و این دختر خوشحال بود... بیخیال این فکرها..من هم لبخند میزنم.همین که کمی هم از بابت تنها بودن من شرمنده بود ،خوب بود.

romangram.com | @romangram_com