#پروانه_ی_من_پارت_123


“بله آقا..همه چیز آمادست..جای نگرانی نیست..خیالتون راحت.

بله..هرچی خواستین رو درست کردم.

باشه..چشم..اونم درست می کنم براتون.”

و به من که در درگاه آشپزخانه رسیده ام نگاهی که در آن لحظه حس کردم کمی معنی دار بود، می اندازد وادامه می دهد.

“بله..خانم هم خوبن..کلی هم زحمت کشیدن امشب...

چشم سلامتون رو می رسونم..آقا یواش رانندگی کنین..خداحافظ.”

تلفنش که تمام می شود بی اراده از دهانم خارج می شود.

-مسیح بود؟

و لحظه ای بعد متوجه نگاه رنگ گرفته ی محبوبه می شوم.از کی مسیح شده بود؟آن هم با این لحن خودمانیه من؟!

-بله خانم..گفتن کمتر از 15 دقیقه دیگه خونه ان.به شما هم سلام رسوندن.

بی هیچ حرفی در جوابش لیوان را روی میز می گذارم.

-بابت نسکافه ممنون..خوش طعم بود.

و فوری از آشپزخانه خارج می شوم تا از ظاهر خودم مطمئن شوم.نمی دانم چرا استرس به تک تک اعضای بدنم منتقل می شود.چند نفس عمیق می کشم و بازدمم را با خساست بیرون می دهم. مگر دیدن مادر مسیح انقدر استرس آور بود که من اینطور شده بودم؟

از جلوی آیینه کنار می روم و به سمت شیشه ی عریض سالن قدم بر میدارم.هوا تقریبا تاریک شده بود و همه ی چراغ های ویلا روشن بود.لحظه ای وسوسه ی قدم زدن در حیاط به جانم می افتد..ولی وقتی یادم می آید که مسیح تا دقایقی دیگر به همراه مادرش می رسد منصرف می شوم از این وسوسه.روی مبلی می نشینم و تا شنیدن صدای لاستیک های پرصدای ماشین ،نفس هایی منظم و عمیق می کشم.


romangram.com | @romangram_com