#پروانه_ی_من_پارت_122

-خوبه..منم خوشحال میشم که خوششون بیاد...پس بیا شروع کنیم.هر چند مرحلهی اخرش رو باید نیم ساعت قبل از شام انجام بدم که اون رو به وقتش بهت می گم که کمکم کنی..الان امادش می کنم بعدا میزارمش توی فر تا داغ باشه..این دسر اگه داغ نباشه زیاد مزه نمیده.الان یه نیم ساعتی وقتم رو می گیره..شاید یه دسر دیگه هم درست کردم.البته اگه تا اون موقع مادر و پسر نیان.اون یکی، هم کاکائو می خواد هم گردو و هم موز!

محبوبه می خنده و می گه:خانوم اقا حتما امشب من رو اخراج می کنه...اصلا دوست ندارن مهمون هاشون کار کنن و خسته بشن.

لبخندی به نگرانی اش می زنم و می گم:من که گفتم..همه چیز رو خودم گردن می گیرم..توام این مواد رو به من بده..بعد راجع به این موضوع حرف می زنیم.اوکی؟!

و محبوبه را با این حرف سراغ کاری که می خواستم می فرستم.مطمئنا از هر دو دسرم خوششان می امد.خر دو دسرهای ساده و خوشمزه ای بودند....هر وقت برای هر کسی درست کرده بودم کلی به به و چه چه کرده بودند.و امیدوار بودم که امشب هم این مادر و پسر خوششان بیاید.





یک ساعتی درگیر درست کردن دسر ها برای شام می شوم و وقتی تقریبا کار دسرها به انتها می رسد به ساعت نگاهی می اندازم.هنوز هم از مسیح و مادرش خبری نبود.

رو به محبوبه می کنم.

-محبوبه جان فقط قبل از شام به من یه خبر بده که مرحله ی آخر اون دسر شکلاتی رو انجام بدیم با هم باشه؟

-چشم خانم..الانم بشینید تا من براتون یه نسکافه بیارم.خیلی خسته شدین.

لبخندی میزنم.این زن نمی دانست که من عاشق درست کردن دسرهای مختلف هستم وگرنه این حرف را نمیزد.

-ممنون میشم اگه برام بیاریش توی سالن..میرم یکم تلویزیون ببینم.

و با گفتن این حرف از آشپزخانه خارج می شوم.روی مبلی که درست مقابل سینمای خانوادگی قرار داشت می نشینم و دست هایم را به حالت کششی از هم کمی فاصله می دهم.این مادر و پسر هم قصد آمدن نداشتند انگار..

محبوبه به سرعت برق و باد نسکافه را آماده می کند و خودش دوباره به آشپزخانه برمی گردد تا بقیه کارهایش را انجام دهد.

صدای تلفن را می شنوم..مطمئنا مسیح بود.ماگ خالی از نسکافه را برمیدارم و به سمت آشپزخانه راه می افتم و صدای بلند محبوبه را می شنوم.

romangram.com | @romangram_com