#پروانه_ی_من_پارت_12
با دیدنش پشت میز و لبخندی که به لب دارد،من هم لبخندی کمرنگ به لب می اورم.تا متوجه حضور من می شود از جایش برای احترام می ایستد.
هنوز چند قدمی فاصله بیمان برقرار بود که،با صدایی رسا می گوید:
-خانوم رستگار...چه به موقع!
و حین بیان این جمله نگاهی کوتاه به ساعتش می اندازد و با دست اشاره می کند که پشت میز قرار بگیرم.
شال گردنم رو باز می کنم.
-منتظر که نموندید جناب صدر؟!
نگاهم به دستان درهم گره خورده اش ثابت می ماند.روی انگشت دست چپش اثری از هیچ حلقه ای نبود.
چرا این روزها بیشتر آدم ها تنها بودند؟!
روی صندلی که صدر برایم بیرون کشیده می نشینم و تشکر می کنم.
صدر که لبخندی به چهره اش آورده بود می گوید: کاملا برعکس.بسیار وقت شناسید.ببینم..راحت که اینجارو پیدا کردید؟!
نگاهی به چشمانش می اندازم:
-بله...زیاد هم از اینجا دور نبودم.
زیر لب “خوبه ای” می گه و گارسونی که اطرافمان بود را برای دادن سفارش صدا می زند.
در این هوای سرد پاییزی تنها چیزی که دلم می خواست یک فنجان قهوه اسپرسو بود!
به منو اشاره می زند که انتخاب کنم.به ارامی زمزمه می کنم:
romangram.com | @romangram_com