#پروانه_ی_من_پارت_11
* * *
متفکر به موبایل که صفحه اش خاموش شده نگاه می اندازم و زیر لب تکرار می کنم.
“مسیح صدر...فردا ساعت 6″
دقایقی نگذشته که صدای پیامک از راه رسیده مرا از افکارم بیرون می کشد.
از طرف صدر بود.آدرس تریا را برایم فرستاده بود.تریا حوالیه فرمانیه بود.لبخندی میزنم و گوشی به دست،به کنار بابا برمی گردم.
دلم گواهی می داد که فردا ،برایم شروع خوبی می تواند باشد.البته ..بعد از گذشت 1 سال و 25 روز!
**
ماشین را کناری پارک می کنم و به ساعت مچی ام نگاه می اندازم.هنوز 10 دقیقه به زمان مقرر شده مان باقی مانده بود.
با یاسی تماسی کوتاه می گیرم و از اوضاع بچه های دیگر هم خبر جمع می کنم.یاسی می گفت که با دوتای دیگه از بچه ها که من هم، کم و بیش آشناییتی باهاشون دارم،هماهنگ کرده و مشکلی نیست.می گفت که با پسرعمویش هم هماهنگ کرده و اون هم با اشتیاق طرح را پذیرفته.از اینکه همه چیز اینقدر با سرعت پیشرفت کرده بود خوشحال می شوم.
تماس را قطع می کنم و بار دیگر به ساعت نگاه می کنم.زمان، زمان ِ رفتن بود.
وارد تریا میشوم.سبک مدرن تریا باعث میشود که ،در دل حسن سلیقه ی صدر جوان را تحسین کنم.
از پیشخدمتی، ادرس میز رزرو شده رو می پرسم و اون،به سمت طبقه بالای کافه تریا هدایتم می کند.
romangram.com | @romangram_com