#پروانه_ی_من_پارت_118

لبخند ی به صورتم میزند و از ماشین پیاده می شود و قبل از اینکه دست من دستگیره را لمس کند در را برایم باز می کند.

کلید خانه ام را که از جیبش بیرون می آورد تازه یادم می افتد که دیشب آخرین بار او بود که درب خانه ی من را قفل کرد و من، از استرس حتی این را به یاد نمی اوردم.

لبخندی روی صورتم می افتد.پس بی خود نبود که اصرار میکرد که بدون او به خانه نیایم.می دانست که پشت در می مانم.

اول خودش وارد می شود و من هماننطرو جلوی در می ایستم..یادم نمی اید که در زندگی ام اینقدر احساس ترس به من نزدیک بوده باشد ...که این بار..از دیدن یک سایه اینطور ذهنم بهم ریخته شده بود.

وقتی چک کردن خانه تمام می شود به سمتم می اید.

-بیاین بریم داخل...امن و امانه همه جا.

بسم الله گویان قدم اولم را بر میدارم و با هم و در کنار هم وارد خانه می شویم.

همراهم تا اتاق می اید و وقتی می بیند که من از لحاظ روحی کمی بهتر از قبل از ورد به خانه ام همانطور که به چارچوب تکیه زده زمزمه می کند:من همین جام..کاری داشتی صدام کن..

سرم را به سمتش می چرخانم که جوابش را بدهم ولی می بینم که رفته..لبخندی میزنم وبه سمت کمد لباس هایم می روم.

دقایقی را مشغول جمع کردن لباس و وسایل مورد نیازم می شوم.تبلتم را درون کیفم می گذرام و کمی از وسایل طراحی ام را بر میدارم.وقتی با زری خانوم صحبت کرده بودم گفت که سعی می کند طبق خواسته ی من زودتر به خانه و پیش من برگردد..پس نیاز نبود که وسایل زیادی با خود به آنجا ببرم.

به ساک دستی کوچکی که رویش مارک های لویس نقش بسته بود نگاهی می کنم .حالا باید کمی چهره ام را مرتب می کردم.تا در زمانی مناسب یک سر به آرایشگاه می زدم.

با خیالی آسوده از شنیدن صدای تلویزیون و حضور مسیح در خانه ام، صندلی میز آرایش را کمی عقب می کشم و رویش می نشینم.با موچین و قیچی کوچکی کمی ابروهایم را مرتب می کنم.برداشتن همین پرز های کوچک هم تغییر زیادی در صورتم ایجاد می کرد و صورتم را از آن آشفتگی در آورده بود، و بی شک حالا بهتر از قبل بودم.

به ساعت که نگاه می کنم کمی به کارم سرعت می دهم .دقیقا 50 دقیقه بود که من در اتاقم بودم و مسیح هنوز هم بیرون از اتاق بود و فقط یک بار صدایم کرده بود تا ببیند مشکلی پیش نیامده!

نگاهی دیگر به اتاقم می اندازم و در حالیکه روتختی را مرتب می کنم..چشم ازپنجره می گیرم و از اتاق خارج می شوم.به مسیح که غرق تماشای مستند در حال پخش بود نگاه می کنم.بد بود حالا که تا اینجا امده اینقدر بد پذیرایی بشود.

آرام به سمت آشپزخانه می روم و چای ساز را به برق می زنم.در عرض دقایقی کوتاه چای آماده می شود و کلوچه ها ی مغزدار را از کابینت بیرون می اورم و درون یک بشقاب می چینم و به همراهماگ های بلند پر از چای به پذیرایی و به کنار مسیح می روم.

romangram.com | @romangram_com