#پروانه_ی_من_پارت_116
-سلام..ممنونم..شما خوبین؟کی اومدین؟!
دستی به پشت گردنش می کشد و می گوید:من تازه رسیدم..محبوبه داشت میز ناهار رو می چید ،منم گفتم بیام شما رو برای ناهار صدا بزنم.
و با لحنی مهربان تر و خودمانی تر از قبل ادامه داد.
-حالا خوب استراحت کردی؟!
-مرسی..کمی خوابیدم..کمی هم با تلفن صحبت کردم.کمی هم به قضایای دیشب فکر کردم و کمتر به نتیجه رسیدم.
صدای خنده ی ارام و مردانه اش در اتاق می پیچد.
-خوبه..پس درست مثل من روز پرمشغله ای داشتین..حالا بیاین بریم ناهار بخوریم..و بعدش هم بریم وسایل شما رو بیاریم..از اون طرف هم من باید ساعت 4 برم دنبال مامان فرودگاه.زنگ زد گفت دلش می خواد این بار من برم دنبالش.منم مثل یه پسر خوب گفتم چشم.
لبخندی به صورتش می زنم و می گم:خوب کاری کردین..بعد از چند ماه دارن میان..باید به استقبالشون برید.
-والا منم بهش میگم همیشه..ولی خودش میگه نمی خواد منو از کار بندازه و خودش میاد.. اینبارم خودش گفت بی..ما هم گفتیم به روی چشم..این گردن ما از مو باریکتره به خدا..
نگاهم به دستش که روی گردنش ثابت مانده،می چرخد. خنده ای آرام می کنم و قدمی به سمتش برمیدارم.بد بود که بیشتر از این منتظرش می گذاشتم .به احتمال زیاد تا الان هم محبوبه میز را آماده کرده بود.
ناهار خوشمزه ای که محبوبه آماده کرده بود را در آرامش و گاهی صحبت های معمولی در مورد کار و اوضاع اقتصادی می خوریم.
بعد از خوردن چای برای رفتن به خانه ام آماده می شوم.صدایش را می شنوم ک در حال لیست درست کردن غذا به محبوبه بود و کلی سفارش شب را می کرد.از پله ها تند بالا میروم و وارد اتاق می شوم.اتاقی که حالا در گرو من بود. شنل نازکم را روی دوشم می اندازم واین بار آماده ، از پله ها پایین میروم.
مسیح انگار زودتر از من آماده، پایین پله ها ایستاده بود . داشت خیلی آرام با موبایلش صحبت می کرد.با دیدن من صحبتش را کوتاه می کند و از شخص پشت خط خداحافظی می کند.
-آماده این بریم؟!
-بله...برای شما هم زحمت شد..بخدا خودم می رفتم....
romangram.com | @romangram_com