#پروانه_ی_من_پارت_115


باید فکر اساسی تری در این مورد می کردم.حتی اگر لازم بود به تهران برمی گشتم و هفته ای یک بار هم که شده به هتل سر می زدم .ولی دلم نیم خواست که این حس ترس را تا روزی که در کیش هستم داشته باشم.تا برگشتن زری خانوم به خانه باید همه چیز را آنطور که فعلا مسیح می خواست پیش ببرد،پیش می بردم .

از اینکه با زیرکی تمام توانسته بود پدرم را قانع کند که من به خانه اش بیایم و در این مدت کوتاه کنار مادرش باشم..راضی بودم..چون پدرم هم راضی بود.دلم نمی خواست که پدرم اصل ماجرا را بداند و نگرانم شود..و مسیح هم خوب توانسته بود مسئله را جوری نشان دهد که هیچ اثری از اصل ماجرا نباشد.



* * *



نزدیکی های ظهر شماره ای ناشناس روی ال سی دی موبایلم نقش می اندازد.با تردید خط سبز رنگ رو لمس می کنم و وقتی صدای زری خانوم توی گوشم می شینه برای بار چندم یاد اتفاقات دیشب می افتم.

دیشب شبی بود که فراموشش نمی کردم..

وقتی برایش تمام قضیه را تعریف می کنم زن بیچاره کلی شرمنده می شود و می گوید که موبایلش را به همراه کیفش از او دزدیدند. و خوشحال می شود که کار درستی کردم و به مسیح زنگ زدم.

بعد از کمی حرف زدن با زری خانوم تماس را قطع می کنم و از جایم بلند می شوم.به سمت اینه و میز ارایش حرکت می کنم و نگاهی به صورت بی رنگ و روحم می اندازم.ابروهایم کمی نامرتب بودند و صورتم زیادی به سفیدی می خورد.و باید با این قیافه پذیرای مادر مسیح هم می شدم.کلافه موهایم را یک بار باز می کنم و با حوصله می بندمش..دستی به گوشه ی ابروهایم می کشم و کمی به سمت بالا هدایشان می کنم. چشمانم از همیشه انگار بی نورتر و بی حال ترند.از اینکه با مسیح موافقت کرده بودم که تا او نیاید به خانه نمی روم کمی پشیمان بودم.دلم می خواست هر چه زودتر خودم را آراسته تر کنم..دلم نمی خواست در دید اول..آن هم جلوی مادر مسیح بد باشم.همیشه همین خصلت را داشتم..به برخورد اولم با هر کسی خیلی دقیق بودم و حالا..این بار درگیر این مخمصه شده بودم و باید صبر می کردم.

با خوردن ضربه ای به در شالم را روی سرم مرتب می کنم و با صدایی رسا می گم:بفرمایید تو..

و فکر می کنم که حتما مستخدم کنجکاو خانه برای جویا شدن از وضعیت من بیش از این صبر و تحمل نتوانسته داشته باشد.

ولی با دیدن مسیح ..آن هم روبرویم کمی متعجب می شوم.تعجب توی نگاهم را می خواند و با قدمی بلند وارد اتاق می شود.لبخند می زند و به سمتم می آید.

-ظهر بخیر...خوبین؟!

سعی می کنم به خودم تکانی بدهم و از ماهیچه های صورتم بخواهم که کمی لبخند بزنند.این مرد همیشه مرا غافلگیر می کرد .صبح گفته بود که برای ناهار نمی آید و حالا...در اتاق..در دو قدمی من ایستاده بود و با صورتی بشاش لبخند به من میزد.


romangram.com | @romangram_com