#پروانه_ی_من_پارت_112
با چشم هایی متعجب به من نگاه می کنه و می گه:یعنی شما نمی دونستین؟خانوم بیشتر از 6 ماه در سال رو اونور هستند..
برای اینکه بیشتر از این متعجبش نکنم دست از کنجکاوی ام برمی دارم.
-باشه..من میرم استراحت کنم..شما هم به کارات برس..
محبوبه که به سمت آشپزخانه می رود فرصت بیشتری پیدا می کنم تا نگاهی به داخل سالن بزرگ و مجلل خانه بیندازم..
**
دستم بی اراده روی صفحه ی پیانو کشیده می شود و صداهایی مختلف ،بلند می شود..همیشه پیانو را جزو آلات موسیقی منحصر به فرد می دانستم.لحظه ای با این فکر که مسیح روی این صندلی می نشیند و پیانو میزند خنده ام می گیرد و این خنده ،تا لبخند روی صورتم خودنمایی می کند.
نمی دانم چرا..ولی حس می کردم او مردیست که بیش از هر چیزی، خود را در کار غرق می کند تا تفریحاتی مثل زدن پیانو..و شاید این هم جزوی از دکوراسیون داخلی خانه اش بوده!
به سمت دیگر سالن قدم می زنم..بعضی از اشیا قدیمی و گران قیمت نشان از سلیقه ی زن این خانه بود..و معلوم میشد که دوست داشته این اشیا را هم در این دکوراسیون مدرن و امروزی جای بدهد..پرده های سرتاسری خانه بی نهایت با مبلمان هماهنگ بود و زیبا..لوستر بزرگ و مجللی سالن را زیباتر کرده بود و فرشی دست باف و خوش طرح میان دو دست مبل پهن شده بود.
نگاهم روی دو قاب عکس بزرگی که در سالن پذیرایی خانه به دیوار آویخته شده ثابت می ماند...برای بهتر دیدنشان قدمی به سمتشان بر میدارم.
نگاهم روی عکس 4 نفره ثابت می ماند..عکس معلوم بود که مربوط به سال های خیلی قبل بود ،و این را از صورت شاد پسربچه ای کم سن و سال ،که شاید در این عکس 7 سالش هم نبود،و با لبخندش بی نهایت شبیه به “مسیح صدر” الان بود می شد فهمید... دختری زیبا و جوان با موهای بور و چشم هایی روشن کنار پسربچه ایستاده بود و او را در آغوش گرفته بود و زنی با موهای فندقی رنگ و آرایشی زیبا، کنار مردی قد بلند که، شباهت زیادی هم به مسیح داشت و بی شک می شد حدس زد که پدرش است ، با وقار و متانت ایستاده بود و لبخند میزد..
صورت هر 4 تایشان غرق خوشی بود و هر 4 نفر لبخند به لب داشتند..نگاهی دیگر به عکس می اندازم..پس این عکس..عکس خانواده ی صدر بود..پدر..مادر..خواهر..و تک پسر این خانواده..!
چرا فکر می کردم که مسیح تک فرزند خانواده ی صدر است؟!آنطور که یادم می آمد مسیح گفته بود که وقتی 10 سالش بوده پدرش را از دست داده ..ولی یادم نمی آمد که از خواهرش حرفی زده باشد..نگاهم را به عکس بعدی که با فاصله ی کمی از این عکس به دیوار آویخته شده بود ، می اندازم.
زن جوان و زیبای عکس قبل،مسن تر شده بود و عکس دو نفره بود..عکس مادر و پسری بود که با لبخند به دوربین نگاه می کردند..زن زیبای عکس قبل موهای شرابی رنگ داشت و شالی حریر روی سرش انداخته بود و پسرش پشت سرش ایستاده بود و یک دستش را صمیمانه و با لبخند روی شانه ی مادر گذاشته بود..زیر عکس تاریخ ریزی حک شده بود که مربوط می شد به 2 سال پیش!
پس مادری که مسیح امروز صبح از او حرف زده بود،گفته بود که امروز از سفر بر می گردد این زن بود..این زن که شکن های ریز صورتش نشان از پیری اش می داد و لبخند روی لبش و چهره اش مهربان بود و لبخندش درست مثل مسیح،جذاب و خواستنی!
نگاهم را از عکس ها می گیرم و برای استراحت کردن به سمت طبقه ی بالای خانه می روم.
romangram.com | @romangram_com