#پروانه_ی_من_پارت_111


آنقدر از این قدم زدن صبح گاهی بی حوصله می شوم که قدم هایم بی اراده به سمت داخل ویلا کشیده می شوند.مثلا آمده بودم از هوای کمی خوب و خنک این صبح استفاده کنم تا کمی..فقط کمی بعد از گذراندن شب بدی که داشته ام.. آرام شوم..و حالا...

بعد از کمی قدم زدن به داخل خانه می روم و محبوبه را می بینم که از پنجره فاصله می گیرد.بی اراده لبخند میزنم.یاد حرف مسیح می افتم.محبوبه کمی کنجکاوه!حتما پشت پنجره ایستاده بود و راه رفتن من را نگاه می کرد. با دیدن من فوری به سمتم می آید.



* * *



-خانوم..براتون قهوه بیارم یا چای؟!

دستم را به آرامی روی بازوش میگذارم:مرسی...فعلا چیزی میل ندارم..راستی..من پروانه هستم..از این به بعد راحت صدام کن..

لبحندی نمکین میزنه و می گه:خانوم..درست مثل اسمتون زیبایین..پروانه خانم..

تشکری می کنم که فوری با لبخندی پهن که روی لبهاش نشسته می گه:خانوم دوست دارین غذا براتون چی درست کنم؟!آقا گفتن هر چی که شما بخواین و براتون فراهم کنم...

و درحالیکه کمی خودش را نزدیک می کرد بهم گفت:آقا خیلی مهمون دوست هستن....روی شما هم تاکید زیادی داشتن..

فشار آرامی به بازویش می دهم و دستم را حین اینکه بر میدارم میگم:مرسی...آقا هم به من لطف دارن..فعلا چیزی احتیاج ندارم..ناهار رو هم با سلیقه ی خودت آماده کن..ببینم آقا نگفتن که برای ناهار برمی گردن یا نه؟!

هیکل تپلش را کمی تکان می دهد و می گوید:نه خانوم..معمولا آقا ناهار ها نمیان..فقط وقت هایی که مادرشون ایران هستن میان که ایشون زیاد تنها نباشن..

لحظه ای کنجکاوی ام گل می کند...

-مگه مادرشون زیاد سفر خارجه میرن؟!


romangram.com | @romangram_com