#پروانه_ی_من_پارت_110
با لبخند نگاهم می کند و از جایش بلند میشود.
-اوکی..حالا شد.من برم آماده بشم که ساعت 10 یه جلسه ی مهم دارم.
و من بی هیچ حرفی با نگاهم بدرقه اش می کنم.
قبل از رفتن محبوبه را صدا می زند و دقایقی رابا او صحبت می کند و انگار همه چیز را به او می گوید..می گوید که از این به بعد من هم مهمان این خانه ام..مهمانی که چند روزی بیشتر در این خانه نمی ماند.مهمانی که خیلی ناخوانده پایش به این ویلا باز شده بود.
وقتی میبینم نگاهش به سمت من است از جایم بلند می شوم تا بدرقه اش کنم.
-دارین میرین؟!
کیفش را در دستش جابجا می کند:بله..به محبوبه سفارشات لازم رو کردم..برای ناهار هم هر چی دوست داشتین بگین براتون درست بکنه..اصلا هم تعارف نکنین..
و با خنده و صدایی آروم میگه:محبوبه کمی تنبله...و البته، کمی هم کنجکاو!لازم نیست هر سوالی که پرسید بهش جواب بدین.
من هم آروم ..مثل خودش می خندم و می گم:باشه...من هم صبورم!
تک خنده ی بلندتری می کنه و قدمی به سمت پله ها برمیداره...همراهش از پله ها پایین میرم و وقتی ماشینش از حیاط ویلایی خانه خارج میشه با نگاهم بدرقه اش می کنم و او به خاطر این همراهی ام لبخندی زیبا به رویم می زند و صدای تک بوقش در حیاط می پیچد.
بعد از رفتنش کمی در حیاط قدم می زنم و ازهوای کمی خنک صبحگاهی استفاده می کنم.با آمدن بهار..هوای کیش دوباره رو به گرم شدن می رفت و این برای من که با گرما زیاد میانه خوبی نداشتم جالب نبود...
دست هایم را توی سینه بهم قفل می کنم.امسال هم درست مثل سال های دیگر زود گذشت..ولی روزهای تلخی را در سال گذشته،گذرانده بودم..روزهایی که هیچ دلم نمی خواست حتی لحظه ای بهش فکر کنم..روزهایی که هیچ دلم نیم خواست برگردند...
روزهایی که حالا افسوس می خوردم که چرا..چرا به خودم سخت گذراندم و آن همه سختی هم..بخاطر مردی که نامردی بیش نبود..مردی که با 26 سال سن هنوز بچه ای بود که بی اجازه ی مادرش نتوانست قدمی بردارد..مردی که هنوز یک سال از زمان نامزدی ساده مان و نشستن انگشتری تک نگین و زیبا درون انگشت هایم نمی گذشت که مرا پس زد..با آن همه عشق زیادی که هر روز به من ابراز می کرد و حالا فهمیده بودم که عشق به من نبوده..یلکه به ثروت پدرم عشق می ورزیده...و حالا با دیدن ثروتی بزرگ تر..به دستور مادرش عشقش را به کس دیگری ابراز می کند..
عذر بدتر از گناه آورده بود و به آسانی مرا پس زده بود..که ما به درد هم نمی خوریم..که مادرش راست می گفته و این ازدواج از اول هم اشتباه بوده..که گفته بود خوشحال است که شناسنامه ی من هنوز سفید است و هیچ خط خوردگی رویش جا نمانده و من با خیال راحت..بدون هیچ خط خوردگی در شناسنامه ام می توانم زندگی جدیدی داشته باشم..که این فقط یک نامزدی ساده بوده و ...یک اشتباه!
ولی او نفهمید که من دلم خط خوردگی پیدا کرده بود..
romangram.com | @romangram_com