#پروانه_ی_من_پارت_109


* * *



بعد از تلفن زدن به پدرم ،دقایقی را پیش من می نشیند و کمی بعد من خودم به رفتن به سر کارش اشاره می کنم که با لبخندی می گوید:پاک یادم رفته بود برم سرکار..مادرم بعد از ظهر میرسه..از اینکه چند ساعتی باید تنها باشین اصلا راضی نیستم..ولی خب..قول میدم کمی زودتر بیام تا با هم بریم خونتون و وسایلتون رو بیارین..شما هم تو این فرصت خوب استراحت کنین.چطوره؟

کمی روی مبل جابجا می شوم.

-اوکی..ولی..من خودم با یه آژانس میرم ..

اخم می کند:اصلا..حرفش رو هم نزنین..دلم نمی خواد تنها به اون خونه برید..با هم میریم.

لبخندی میزنم.حرفش یک کلام بود این مرد!

-آخه اینقدر نگرانی هم دیگه لازم نیست..من خودم ..

-لازم نیست چیزی بگین..می دونم شما مراقب خودتون هستین ولی حرف های پدرتون رو که شنیدین؟!

و با لبخندی می گوید:دیدین که ایشون هم تاکید زیادی داشتن که خوب مراقبتون باشم..گفتن که شما کمی یکدنده و لجباز هستین و شما رو سپردن به من..

با لبخند سری تکان می دهم.پدرم ندانسته با این مرد هم بازی و هم دست شده بود.هر دو بر علیه من دست به یکی کرده بودند ...و هر کدام به نحوی می خواستند مراقب من باشند.مثل تمام مدت یک سالی که خودم به تنهایی در کیش بودم و می دانستم که برایم مراقب گذاشته ..می دانستم که کسی هست که سایه به سایه مراقبم باشد تا آب از آب تکان نخورد..درکش می کردم..خیلی زیاد!

پدر بود و نگران حال دخترش...و حالا هم..به مسیح اطمینان داشت ...بیش از آنچه که من تصور می کردم هم اطمینان داشت.

دست هایم را خیلی کوتاه به نشانه تسلیم بالا می برم که صدای خنده اش بلند می شود.

-من حرفی ندارم..منتظر می مونم تا شما بیاین و بعد بریم خونه م تا وسایلم روبیارم..


romangram.com | @romangram_com