#پروانه_ی_من_پارت_108
وقتی سکوتم را می بیند..وقتی می بیند که نسبت به حرف های او کمی مردد هستم..ادامه می دهد.
-ببینید..رک بگم..وقتی گفتین بار دومه که این اتفاق افتاده..نمی خوام بگم ..یا اینکه بترسونموتون..ولی همون موقع توی دلم گفتم..هیچ دزدی تا پشت پنجره خونه ی یه دختر نمیاد و دست خالی برگرده!پس این کار یه دشمن..یا کسیه که کینه ای از آدم داشته باشه.ممکنه شما با کسی دشمنی نداری..ولی خب...هستن آدم هایی که نخوان موفقیت های آدم رو ببینن!اینطور نیست؟!
به چشم هایش نگاه می کنم.حرف هایش کاملا عاقلانه بود و من..به این بعد از ماجرا فکر نکرده بودم.آنقدر ترسیده بودم که فکر می کردم با عوض کردن مکن زندگی ام همه چیز عوض می شود.
-ببنین..پروانه خانوم..اگه شما اینجا بیاین..من خیالم راحتتره..مادرم کنارتونه..تنها نیستین..اینجا امنیت بیشتری نسبت به هتل دارین...قول میدم وقتی زری خانوم برگشت حتی نزارم یک ساعت بیشتر هم اینجا باشین و بهتون سخت بگذره..ولی می خوام که تا وقتی زری خانوم نیست..یکم اینجا..هر چند بد و سخت..اینجا باشین..
شرمنده نگاهش می کنم:اخه..این حرف ها چیه..چرا سخت بگذره..من فقط..نمی خواستم باعث دردسر کسی بشم..نمیخاستم..
حرفم را ادامه می دهد:بله..شما نمی خواین کسی رو از کار و زندگی بندازین..ولی من خودم می خوام که شما اینجا باشین..وقتی نمی خواین به پدرتون بگید..من حس می کنم که این وظیفه گردن منه..من که می دونم چه اتفاقی افتاده..پس مدیون پدرتون میشم اگر به شما کمکی نکرده باشم..
نمی گذارم بیشتر از این برای ماندن به من اصرار کند.ماندن در خانه ی او انقدر ها هم به ماندن در هتل ارجحیت نداشت.
-با موندن اینجا موافقم..ولی خب..به پدرم چی بگم...مطمئنا براش سوال پیش میاد.
و حس می کنم..حین گفتن این حرف..گونه هایم رنگ می گیرد.لبخندی بزرگ صورتش را پُر می کند و باعث می شود که سرم را به آرامی به زیر بیندازم.
-خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی..مطمئنن مادرم هم خیلی خوشحال میشه..همیشه از اینکه توی این خونه ی بزرگ تنها بوده..ناراحت بود.وقتی هم که یکی از خواهراش براش از اون طرف دعوت نامه می فرستاد ب وقفه ساکش رو جمع می کرد و می رفت..خب بگذریم.. اما پدرتون..
سرم رابلند می کنم.
-من باهاشون صحبت می کنم..خیالتون راحت.
و همان لحظه موبایلش را از جیبش بیرون می کشد و شروع به صحبت کردن با پدرم می کند و هر لحظه..مرا شگفت زده تر می کند.
مسیح صدر...مردی بود که هر لحظه مرا بیش از قبل شگفت زده تر می کرد.
romangram.com | @romangram_com