#پروانه_ی_من_پارت_106
دیشب...شبی فراموش نشدنی بود برایم.حتی فکرش را هم نمی کردم که یک همچین اتفاقی در زندگی ام رخ بدهد..
-به لطف شما.بله...
-خب..خداروشکر..حالا بهتره صبحانه تون رو بخورین تا در موردش بعدا مفصل حرف بزنیم چطوره؟!
با سکوتم رضایم را اعلام می کنم و او...کمی بعد محبوبه را صدا می زند تا برای پذیرایی از ما بیاید.
**
-ببینید..من اصلا دلم نمی خواد که پدرم ازاین موضوع خبردار بشه..یعنی بهتر بگم..نمی خوام که هیچ کس رو نگران خودم کنم.از اینکه دیشبم مزاحم شما شدم واقعا شرمنده ام..
حرفم را قطع می کند:این حرفاچیه می زنین..من اگر کاری کردم وظیفه انسانیم بهم حکم کرده..و اینکه خواست خودم بوده.هیچ اجباری در کار نیست..
کمی مکث می کند و کلافه دستی بین موهایش می کشد: ولی خب..من بهتر می دیدم که این جریان رو با پلیس در میان بزاریم..یا اگر نه..حداقل با پدرتون...ببینین پروانه انوم.. بد نیست با ایشون هم یه مشورتی بکنین..یا اینکه اگه می خواین خونه رو عوض کنین من کمکتون کنم..من واقعا متحیرم که چرا همچین اتفاقی افتاده..یعنی تعجب آوره کسی تا پشت پنجره اتاق شما بیاد و بعد بره..یعنی..شاید کار کسی بوده..آشنایی..کسی که شاید یه خورده حساب کوچک چیزی..
این بار من حرفش را قطع می کنم.چیزی که برای او تعجب داشت برای خودم هم داشت.
-نه..هیچ کس..من با هیچ کس مشکلی ندارم..
حرفم را باز قطع می کند.
-درسته..شاید شما مشکلی ندارین ولی ..در مورد بقیه می تونین این حرف رو بزنین؟این اطمینان رو داشته باشین؟ ولی خب..این قضیه هم طوریه که گفتنش به پلیس..زیاد مسئله ای رو حل نمی کنه..
فوری در تایید حرفش می گم:بله..خب منم همین رو می گم..الان برم به پلیس چی بگم..بگم دزد فقط تا پشت پنجره خونه ی من میاد؟ فقطبه این خاطره که نمی خوام زیاد خودم رو درگیر این ماجرا کنم...نه خودم و نه اطرافیانم رو...خب یه چند روزی رو میرم هتل . بعد از اومدن زری خانوم دوباره بر می گردم خونه ی خودم...اگر بازم اتفاقی افتاد..این بار یه فکر جدی در موردش می کنم.
-خب..می خواین به پدرتون چی بگین؟!فکر نمی کنین وقتی با خونه تماس بگیرن و شما جواب ندین نگران بشن؟ یا اینکه شک کنن؟!
راست می گفت..ولی من فکر اینجایش را هم کرده بودم.در حین خوردن صبحانه فکرهایم را کرده بودم.
romangram.com | @romangram_com