#پروانه_ی_من_پارت_105
-سلام مرسی..چیزی شده؟!
محبوبه قدمی به سمتم می آید و همانطور لبخند زنان می گوید:نه خانوم..آقا مسیح گفتن برای صبحانه بیدارتون کنم که کنار هم باشین..
زیر لب”آهانی” می گم.
-پس من برم به آقا بگم که بیدارین دیگه؟!
و این را پرسشی از من پرسید.
-بله..من تا چند دقیقه دیگه میام طبقه پایین محبوبه خانم..
با گفتن “باشه” محبوبه از اتاق بیرون میره.از روی تخت پایین میام و از سرویس بهداشتی که درون اتاقه استفاده می کنم.لباس هام رو می پوشم و به صورتم درون آینه نگاه می کنم.وقتی از اوضاعم مطمئن می شم ازاتاق بیرون میرم و راه پله ها رو پیش می گیرم.
با دیدن مسیح که پشت میز نشسته بود دستی به شالم می کشم و سعی می کنم مرتبش کنم.من دیشب بی هیچ حجابی در اغوشش بودم و او..تمام دیشب مرا همراهی کرده بود و حالا من..سرم را تکان می دهم و این افکار را از خودم با جمله ی “من دیشب ترسیده بودم” دور می کنم.
از صدای پاهایم متوجه حضورم میشه و فوری از پشت میز بلند میشه.
-صبح بخیر خانوم طراح..
و لبخندی زیبا روی لبهاش می نشینه.نگاهم روی تی شرت سفید و چسبانش که اندام ورزیده اش را به خوبی نشان می داد ثابت می ماند.
-سلام..صبح شمام بخیر..
و در حالیکه بهش به آرومی نزدیک میشم می گم:بخشید که یکم دیر شد..
با دست به یکی از صندلی ها اشاره می کنه:بفرمایید بشینید...و همین طور که خودش هم پشت میز می نشینه می گه:دیشب خوب استراحت کردین؟!
romangram.com | @romangram_com