#پروانه_ی_من_پارت_104
جلوی اتاقی که انگار برای امشب،مال من می شود می ایستیم.
-بفرمایید ..اینم اتاق...
و در حالیکه کمی صورتش را به سمتم می چرخاند دستگیره را رو به پایین حرکت می دهد:اگر چیزی کم و کسر بود حتما بگین..
چقدر این مرد همه چیز را سخت می گرفت.خوابیدن که این همه تشریفات نمی خواست.
وارد می شوم.اتاق 40 متر بود وطراحی فوق العاده ای داشت.همه چیز از چوب گردو بود و این را می شد به راحتی فهمید. یک تخت دو نفره درست وسط اتاق قرار گرفته بود.میز ارایشی از چوب گردو کمی با فاصله از تخت در کنج اتاق بود.اینه ای بزرگ و زیبا به دیوار کوبیده شده بود.و فرشی سِت با چیدمان اتاق قستی از کف پوش های زیبا را پوشانده بود.
می چرخم سمتش و برای تشکر از او لبخند به لب می آورم.
-بابات همه چیز...ممنونم.
قدمی به سمتم جلو می اید.دستش را زا جیب شلوارش بیرون می کشد و در حالیکه نگاهش به من خیره و بی حرکت است زمزمه می کند:خوشحالم که وظیفم و خوب انجام دادم.
**
روی تخت می نشینم.فنرهایش به آرامی نوسان می کنند و من...به این فکر می کنم که امشب..چه اتفاقی افتاد.آن سایه کیست؟چرا جز سایه ی مردی سیاه پوش چیز دیگری نمی بینم.
به ساعت که نگاه می کنم ،دست از تمام این افکار بیهوده می کشم.لباس هایم را بی حالی عوض می کنم و خود را زیر پتو مثل بچه ها مچاله می کنم و طولی نمی کشد که به خواب می روم.
با صدای تقه هایی چشم هام رو باز می کنم.این روزها گوش هایم برای شنیدن بیش از حد تیز شده بودند.چشم هایم را درون اتاقی که از دیشب در تصرف من بود می چرخانم و همه چیز به یادم می اید..من..سایه و در آخر..مسیح و نگاهی اطمینان بخش و حمایت گر.
روی تخت که نیم خیز می شوم باز هم صدای تقه ها به در می آید.با گفتن “بله” پتو را از رویم کنار می زنم.در به آرامی باز می شود قامت زنی تپل جلوی دیدگانم قرار می گیرد.
-سلام خانوم..صبح بخیر..
محبوبه ای که دیشب از او سخن گفته بود حتما او بود.
romangram.com | @romangram_com