#پروانه_ی_من_پارت_103


-راستش رو بخواین..نه!

و نگاهم را از نیم رخ مردانه و فک خوش تراشش می گیرم.

-خب..بعضی اتفاق ها تو زندگی دست خود آدم نیست...امشبم اتفاقی که افتاد..همینطور بود. به محبوبه گفتم که..

بر می گردد سمت صورتم و ادامه می دهد:محبوبه خدمتکار خونه ست.گفتم که یکی از اتاق های طبقه بالا رو برات آماده بکنه..منم خودم طبقه پایینم.هر وقت..هر زمان..چیزی خواستی..کاری داشتی..به من یا محبوبه بگو...اوکی؟!

از اینکه این همه دردسر آفرین شده ام کمی معذبم ولی چاره ای نیست.باید امشب را تحمل کنم.فردا حتما فکرهای بهتری برای اوضاع خودم می کردم.

-باشه..از این که اینقدر مواظبمین...ممنون..

و بی اراده لبخند میزنم.صدای خنده ی کوتاه او هم بلند می شود و باعث پررنگ شدن لبخندم می شود.

در را باز می کند و کنار می ایستد تا من اول وارد شوم.نگاهی گذرا به پله های مقابلم می اندازم .. که با دستش اشاره می کند به داخل بروم.

روی آخرین پله می ایستم.لحظه ای نگاهم را در خانه به گردش در می آورم.

-ببخشید اگر..طراحی خونه باب میل نیست خانوم طراح..

پشت سرم ایستاده.برمی گردم سمتش وبا لبخندی محو می گم:خونه ی قشنگی دارین و به پیانو که سمت چپ سالن و گوشه ای از آن قرار گرفته و در بدو ورود نگاهم رو به خودش جلب کرده نگاهی می کنم و می گم: مخصوصا اون قسمت...

سری تکان میده و به جای اینکه حرفی مرتبط درمورد نظرم بده میگه:خب..بهتره بریم و شما استراحت کنین..امشب خیلی استرس بهتون وارد شده..

از اینکه گاهی در حرف زدن هایش ” تو” می شوم و گاهی ” شما ” خوشم نمی آید.درست مثل حالا.

-باشه..بریم.


romangram.com | @romangram_com