#پروانه_ی_من_پارت_102

در خانه را قفل می کند و با هم ازخانه خارج می شویم.نگاهی به در بسته شده ی خانه ام می اندازم.صدایش باعث می شود دست از نگاه کردن بکشم.

-بیا سوار شو..با نگاه کردن به خونه هیچی عوض نمیشه..بیا دختر...

نگاهم را از در می گیرم و بدون اینکه کمربند را ببندم..کنارش توی ماشین می نشینم.چشمانم را روی هم می گذارم.فکرش را نمی کردم که وقتی به کیش بیایم همچین اتفاقی برایم بیفتد.آن وقت هم به کسی زنگ بزنم که فکرش را نمی کردم ...آن شبی که برای اولین بار در مهمانی دیده بودمش هیچ حسی نسبت به این آدم نداشتم و حالا...احساسم پر بود از حس امنیت.حس اینکه در این تنهایی کسی هم هست که کنار من باشد و برای من نگران باشد.

با توقف ماشین چشمانم را باز می کنم.نمیدانم چقدر گذشته..چند دقیقه ..اصلا کجا آمده ام ..فقط می دانم همراه مردی آمده ام که می شود به او اطمینان کرد.سرم را به سمتش می چرخانم.متوجه ام می شود.

-خب...پیاده شو خانوم رستگار..دیگه رسیدیم..

و خودش زودتر از من پیاده می شود و قبل از اینکه من دستم را برای باز کردن دستگیره بلند کنم و از آن حالت گیجی در بیایم در را برایم باز می کند.

نگاهی به صورتش می اندازم.باید از او تشکر می کردم.او را هم اسیر خودم کرده بودم و از زندگی انداخته بودم.

-من...

هنوز حرفی نزده..کلامم را قطع می کند.و دستش را به نشانه سکوت کمی تا نزدیکی صورتم بالا می آورد.

-خب..خب...بهتره اول پیاده بشی..لازمم نیست چیزی بگی...یادت که نرفته من به پدرت قول دادم که مواظبت باشم..یادته؟!

یادم بود..کمی لب هایم را به نشانه لبخند ازهم فاصله می دهم:یادمه..

لبخند محو روی صورتم را که می بیند در عقب را باز میکند و کیفم را از روی صندلی برمی دارد و کنارم می ایستد.به حیاط ویلایی که حالا درونش ایستاده بودم نگاه می کنم.ویلا حتی در شب هم قشنگ بود و نور کمرنگ و صورتی چراغ ها که ردیفی ،سرتاسر حیاط سنگفرش شده را روشن کرده بودند نظر را جلب می کرد.

-نفسی عمیق می کشم و قدم هایم را با او هماهنگ می کنم.

-فکر می کردی که اینجوری بیای به خونه ی من؟!

سرم را به سمتش می چرخانم.واقعیتش این بود که من اصلا هیچ فکری در مورد آمدن به خانه او نکرده بودم و حالا..آن هم در این وضعیت ...باید او را مجبور می کردم تا منه ناخوانده را تحمل کند.

romangram.com | @romangram_com