#پروانه_ی_من_پارت_101


فوری برای اینکه بیشتر از این نزدیکم نشود سر تکان دادم:خوبم..من..هیچی..نیست.

صدای نفس بلندی که رها کرد را به وضوح شنیدم:باشه..می خوای تا تو وسایلت و جمع می کنی من یه بار دیگه خونه رو چک کنم؟هان؟!

هم از اینکه تنهایم بگذارد می ترسیدم و هم می خواستم که تنها باشم...با این وضع تاسف بار .. بی نهایت ترحم برانگیز به نظر می رسیدم مطمئنا.. و او..نگران تر می شد و من ،این را نمی خواستم.

-آره...خوبه!منم...زود ..وسایلم و جمع می کنم.

با این حرف من، نگاهش را از من گرفت و قدم جلو آمده را به عقب برداشت و از اتاق بی هیچ حرف دیگری خارج شد.با خارج شدنش ،درمانده تر از قبل ،لبه ی تخت نشستم..

موهایم را باعصبانیت کنار زدم.چه کرده بودم من؟امشب این مرد را هم نگران حال خودم کرده بودم..و خواب را از چشمهایش گرفته بودم..آن هم برای دیدن سایه ای که نبود!

لباس هایم را در نبودش عوض می کنم و کیف کوچکی با خودم برمیدارم.روی تخت منتظرش می نشینم تا برگدد.

-بریم خانوم؟!

سرم را بلند می کنم.کی آمده بود که من متوجه نشده بودم.در آستانه اتاق ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. به آرامی بلند می شوم از جایم :بریم..من آماده ام.

لبخندی میزند و نزدیکم می آید.کیف را زودتر از من از کنار تخت برمی داد و کنارم می ایستد.

-بازم همه جا رو نگاه کردم..هیچی نبود فعلا...ولی نمیشه بی گدار به آب زد.تنها موندن اینجا ..توی این خونه..دیگه عاقلانه نیست.

نگاهی کوتاه به صورتش می کنم:یعنی کیه؟!

لبخندی لبانش را از هم باز می کند:حتما یه عاشق...و دستش را پشتم حائل می کند و به سمت در خروجی اتاق قدم بر میدارد.

-دیگه به هیچ چیزی فکر نکن..فردا راجع بهش باهم مفصل حرف می زنیم و تصمیم می گیریم که چکاری بهتره..


romangram.com | @romangram_com