#پارلا_پارت_9


پامو لگد کردی.

محمد سرش را پایین انداخت و خندید. کیوان گفت:

پام خورد بابا!

من سرم با به شدت تکان دادم و گفتم:

سه بار با پاشنه ی پات پامو لگد کردی.

محمد کیسه ی خرید را به دست کیوان داد و گفت:

خدا جفتتون و عاقل کنه. ماشاءالله خیلی بهم می یاید.

کیوان کارت عابربانکش را به محمد داد و به من خندیدم. بعد از آن که از مغازه که بیرون رفتیم کیوان پس گردنم را گرفت و خنده کنان گفت:

تلافی می کنی؟ آره؟ حالت و می گیرم.

من در حالی که می خندیدم خودم را آزاد کردم. چند نفر خانم میانسال که مشغول تماشای ویترین ها بودند به من و کیوان که بلند بلند می خندیدیم چشم غره رفتند. ظاهر من طوری بود که بیشتر زن ها با دیدنم اخم می کردند. اصلا پیش چشم دخترهای جوان و خانم های جوان و میانسال محبوب نبودم... در عوض مردها! خب می شود گفت که تقریبا برعکس بودند. هر چند که با دیدن لبخندهای کریه روی لب های مردهای بالاتر از سی سال چندشم می شد و ناخودآگاه دستم به سمت شالم می رفت و آن را جلوتر می کشیدم.

من و کیوان وارد مغازه ی دیگری شدیم. کیوان نشانی تی شرتی که می خواست را به فروشنده گفت. زنی همراه دختر نوجوانش هم در مغازه بودند که به من نگاه می کرد. محو تماشای من شده بود و من هم بی حرکت ایستاده بودم و نمی توانستم حالت چهره ی زن را تشخیص بدهم... از من خوشش آمده بود یا فکر می کرد جلف هستم؟

کیوان رد نگاه زن به من را گرفت و به آن زن گفت:

چیه؟ برای پسرتون می خواید بگیرینش؟

زن با تعجب گفت:

بله؟

کیوان نیم نگاهی به من انداخت و به زن گفت:

از من به شما نصیحت! این و نگیرید! گول ظاهرش و نخورید. خیلی بی تربیت و پررو اِ.

زن که تازه متوجه منظور کیوان شده بود خندید. من لبخندی شرورانه زدم و گفتم:

باشه! عیبی نداره! نگه می دارم جلوی علیرضا تلافی می کنم.

کیوان به سمتم آمد و گفت:

romangram.com | @romangram_com