#پارلا_پارت_8
آره دیگه! پس چی؟
محمد نیم نگاهی به من کرد و گفت:
فکر کردم پشیمون شدی.
کیوان به من چشم غره می رفت و گفت:
به حرف گربه سیاهه بارون نمی یاد.
من کنار کیوان ایستادم و گفتم:
اگه نظر من مهم نیست پس چرا من و اوردی؟
کیوان دستش را با صمیمیت روی شانه ام انداخت و گفت:
اوردم اینجا بهت بستنی بدم کوچولو!
با حرص زیرلب گفتم:
عوضی!
احساس کردم کیوان برای این دستش را روی شانه ام و کنار گردنم گذاشته است چون خیلی دوست دارد با یک حرکت سریع گردنم را بشکند. کیوان رو به محمد کرد و گفت:
من و پارلا با هم خیلی شوخی داریم. صمیمت و اینا!
من لبخندی کاملا تصنعی زدم و گفتم:
آره! هیچ کس باورش نمی شه توی یه مدت کم این همه صمیمی شده باشیم. تازه دیشب آشنا شدیم.
کیوان با پاشنه ی پا روی پایم زد. من داد زدم:
معذرت بخواه.
کیوان شانه ی من را نیشگون گرفت و گفت:
چرا؟
من گفتم:
romangram.com | @romangram_com