#پارلا_پارت_7
من داشتم از دست کیوان حرص می خوردم. دلم می خواست خفه اش کنم. نمی دانستم کیوان چرا داشت این کارها را می کرد. آیا می خواست اعتماد به نفس من را پایین بیاورد؟ یا از دستم ناراحت شده بود؟
من در تخیلات خودم فرو رفتم. خودم را تصور کردم که با مشت توی صورت کیوان زده ام. بعد کیوان روی زمین افتاد و من با پا چند بار محکم به پهلویش زدم. کیوان از درد به خودش می پیچید و التماس می کرد که ببخشمش.
جلوی خنده ام را گرفتم. کمی دلم خنک شده بود. کیوان وارد مغازه ای شد که فروشنده اش را می شناخت. جلو رفت و با فروشنده دست داد و مشغول خوش و بش شد. من را به فروشنده نشان داد و گفت:
ایشونم خانوم پارلا دوستم هستن.
من با فروشنده که پسری قدبلند و چهارشانه بود دست دادم. فروشنده نگاهی عجیب به من و بعد به کیوان کرد. بعد لبخندی تصعنی زد. در دل گفتم:
آره بخند! می دونم کیوان اصلا در حدم نیست.
کیوان نگاهی به شلوار لی های جدیدی که آمده بود کرد. شلوار های مارک دار و خوش دوختی بود. حاضر بودم شرط ببندم که اصل هستند. البته قیمت شان باعث شد سرم سوت بکشد. در دل گفتم:
اگه کیوان همچین شلواری توی مهمونی بپوشه من چی بپوشم که ملت نگن کیوان سره؟
لبم را گزیدم و بعد به خودم نهیب زدم:
این قدر لبت و نخور! همه ی رژت پاک شد.
کیوان از اتاق پرو بیرون آمد و گفت:
پارلاا! چه طوره؟
محشر بود! من سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و از سر رضایت لبخند نزنم. در عوض چینی به پیشانیم انداختم و دست به سینه زدم. با صدای بلندی که فروشنده هم بشنود گفتم:
یکی از اون شلوار راسته ها رو بپوش. این چسبیده به پات. پاهاتم اصلا خوش فرم نیست.
فروشنده بلند زد زیر خنده. کیوان که هم از خجالت سرخ شده بود و هم خنده اش گرفته بود به اتاق پرو برگشت. من رویم را برگرداندم و به کمربندها ی چرم نگاه کردم. لبخند زدم. از کار خودم راضی بودم.
کیوان از اتاق پرو بیرون آمد. شلوار را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
محمد! چند می دی ببمرش؟
محمد شلوار را نگاه کرد و با تعجب گفت:
می بری؟
کیوان گفت:
romangram.com | @romangram_com