#پارلا_پارت_6
کیوان ب*و*سه ی ملایمی به دستم زد و زیر چشمی نگاهم کرد. بعد پوزخندی زد و گفت:
چه قدر بی احساسی! دستت و ب*و*سیدم مثلا!
من هم پوزخند زدم و گفتم:
خب؟... ببین!... من از اون دخترها نیستم که خودم و با این چیزها ول بدم.
کیوان چشمکی بهم زد و گفت:
از همینت هم خوشم می یاد.
من با شیطنت لبخندی زدم و گفتم:
هنوز برای این که از من خوشت بیاد زوده.
کیوان ابروهایش را بالا برد و لبخند زد ولی جوابی نداد. ماشین را روشن کرد و گفت:
بریم خرید؟... برای پنجشنبه.
من لب هایم را جمع کردم و فکری برای پیچاندن کیوان کردم. عاقبت گفتم:
آخه پول باهام نیست. الانم توی خونه مون مهمون داریم و منم حوصله شون رو ندارم. برای همین نمی تونم برگردم خونه.
کیوان گفت:
ای بابا! منظورم این نبود که برای تو خرید کنیم. بیا با هم بریم. من خرید می کنم تو نگاه کن. قرار نیست تو چیزی بخری که!
قلبم در سینه فرو ریخت. احساس کردم صورتم از خجالت سرخ شد. در دل گفتم:
چه قدر بد ضایع شدم... اه!
تا چند دقیقه نمی توانستم توی چشم های کیوان نگاه کنم. بی اختیار لبم را گزیدم و چشم هایم را بستم. در دل گفتم:
آخه عوضی! کی دختر برمی داره می بره که برای خودش خرید کنه؟
دست به سینه نشستم و آرزو کردم ای کاش مارال هم آن جا بود. هنوز از ضایع شدنم در عذاب بودم که به یکی از پاساژهای معروف تجریش رسیدیم. کیوان دستم را گرفت و وارد پاساژ شدیم. کیوان که ظاهرا عزمش را جزم کرده بود تا آن روز من را حسابی ضایع کند گفت:
راستی! اون مانتو دیروزیت بیشتر بهت می یومد. این و دوست ندارم. رنگش توی ذوق می زنه.
romangram.com | @romangram_com