#پارلا_پارت_5


کوری؟

گفتم:

خودم بر می دارم.

مارال که داشت به سرعت موهای دختر چهارده پانزده ساله ای را می بافت گفت:

جریان چیه؟ یاسر؟

خندیدم و گفتم:

خره! می گم یاسر رفته خارج... کیوان گفت سر کوچه مون وایستاده. زود باش.

مارال سر تکان داد و گفت:

برش دار. حالا با یه گوشواره دل هیچ کس نمی ره.

باز مارال حسودی کرد! کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم:

اون وقت با انگشترهای من توی انگشت تو دل همه ی پسرهای شهر می ره؟

مارال نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. گوشواره های مارال را برداشتم و نیم نگاهی به آینه کردم. بد نبودم. وقت نداشتم بیشتر به خودم برسم. موهایم و آرایشم می توانست بهتر از این ها باشد ولی نباید معطل می کردم و کیوان را به شک می انداختم. از آرایشگاه خارج شدم و به سمت ماشین کیوان رفتم. خیلی نمی توانستم تند راه بروم. کف پاهایم هنوز به خاطر فرار پابرهنه ام از دست پلیس زخم بود.

سوار ماشین کیوان که شدم فهمیدم کیوان خودش را در عطر خوش بویی غرق کرده است. لباس خاکستری رنگی پوشیده بود که خیلی بهش می آمد. با هم دست دادیم و کیوان پرسید:

رفته بودی آرایشگاه برای چی؟

من شانه بالا انداختم و گفتم:

رفتم ببینم مدل جدید برای ناخون چی دارند که دیدم چیز جالبی ندارند.

کیوان دستم را گرفت و نگاهی به ناخن هایم کرد. لبخند زد و گفت:

خوشگله ناخونات که!

من دوباره شانه بالا انداختم و گفتم:

آخه از مدلش خسته شدم.

romangram.com | @romangram_com