#پارلا_پارت_10
غلط کردم! ببخشید!
دستم را به شوخی ب*و*سید و رو به زن کرد و گفت:
همین و بگیرید برای پسرتون... همینو ببرید. فقط تو رو خدا زودتر ببریدش. خیرشم ببینید.
یک ربع بعد خریدهای کیوان تمام شد و من هم وقت کردم که سه دور همه ی ناسزاهایی که بلد بودم را در دلم به او بدهم. با خودم گفتم:
من و اورده که برای خودش خرید کنه! بیشعور! پسره ی نفهم! اصلا جنتلمن نیست. بی خاصیت! خپل! احترام سرش نمی شه. اصلا من خرم که باهاش اومدم. برای چی خودم و مسخره ش کردم؟ نباید می یومدم. تقصیر خودمه دیگه!
کیوان دستم را گرفت و وارد مغازه ای شدیم که زینت آلات مخصوص خانم ها را داشت. کیوان گردنبند مشکی رنگی که پشت ویترین بود را نشان فروشنده داد از فروشنده خواست که آن را برایش بیاورد. من نگاهی پر از حسرت به گردنبند زیبا کردم و گفتم:
کیوان می دونم خیلی خوشگله و با لباست هم ست می شه ولی به خدا زنونه ست.
کیوان خندید و گفت:
آروم بگیر دو دقیقه!
گردنبند را از دست فروشنده گرفت و پشت سرم ایستاد. آن را به گردنم آویخت. از خوشحالی لبخندی بر لبم نشست. قبل از این که فروشنده آینه را به سمتم برگرداند لبخندم را جمع و جور کردم که کیوان از پشت سر نبیند. من در دل گفتم:
می خواد ضایعم کنه. نمی خواد برام بخرتش که!
وقتی خودم را در آینه دیدم در دل گفتم:
وای خدا! خیلی قشنگه!
کیوان پرسید:
دوستش داری؟
من لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
نه!
کیوان خندید و گفت:
زهرمار! چشات داره از خوشحالی برق می زنه.
من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com