#پارلا_پارت_11
کیوان! تو رو خدا! ازش خوشم اومده. اذیتم نکن.
کیوان لبخندی زد و گفت:
به خدا می خوام برات بخرمش.
کیوان عابر بانکش را به فروشنده داد. من باورم نمی شد که کیوان قصد داشت آن را برایم بخرد. کیوان رو به من کرد و لبخندزنان گفت:
ولی باید پولش و بعدا بهم پس بدی.
من زد زیرخنده و با مشت به بازوی کیوان زدم. کیوان دستم را گرفت و از مغازه بیرون رفتیم. کیوان گفت:
شوخی کردم. خدایی خیلی باجنبه ای! گفتم که ازت خوشم اومده.
این بار یک لبخند حقیقی بهم زد و با هم از پاساژ بیرون رفتیم.
وقتی کیوان سر کوچه ی ساقی نگه داشت من گفتم:
خب! دستت درد نکنه. خوش گذشت... فقط می شه دیگه دنبالم نیای؟ آخه بابام بفهمه گیر می ده.
کیوان ابرو بالا انداخت و گفت:
گیره؟
من گفتم:
نه! ولی می گه جلوی در و همسایه ضایع نکنم.
کیوان سر تکان داد و قبول کرد. پیاده شدم و به سمت خانه ی ساقی رفتم. این بار قبل از این که به آپارتمان برسم کیوان گاز داد و رفت.
******
مارال رژی صورتی رنگ به لب هایش زد و گفت:
ببین! امشب دیگه شب آخریه که دور و بر کیوان می گردیما!
من جلوی آینه نشسته بودم و با دقت به صورتم نگاه می کردم. سعی می کردم رژگونه ام را متقارن کنم. با خودم فکر کردم:
romangram.com | @romangram_com