#پارلا_پارت_12
چرا من نمی تونم هیچ وقت دو طرف صورتم رو مثل هم آرایش کنم؟
چینی به پیشانیم انداختم و گفتم:
می دونم... فکر نکنم از امشب به بعد هم کیوان بخواد ما رو ببینه. اصلا برای همین مهمونی با ما دوست شد. می خواست جلوی دوستاش پز بیاد.
مارال دستی به دامن کوتاه مشکی رنگش کشید و گفت:
اولش که دیدمش فکر کردم پپه ست.
من پوزخندی زدم. از توی آینه به مارال نگاه کردم و گفتم:
منم همین طور ولی زرنگ از آب در اومد.
مارال با ناراحتی گفت:
یعنی یه پسر درست و حسابی پیدا نمی شه که من و تو بتونیم تورش کنیم؟
من شانه بالا انداختم و گفتم:
منم دیگه کم کم دارم ناامید می شم. بذار برای دانشگاه دیگه. ایشالا اون جا یکی رو پیدا می کنیم.
مارال چینی به بینیش انداخت و گفت:
آخه اون جا هم کلاسیامون بچه ن. به درد نمی خوره که! من از پسرهایی که همسنم باشن خوشم نمی یاد. به خدا همون شروین خوب بودا! شانس من مامان باباش بد موقع فهمیدن.
من از جایم بلند شدم و گفتم:
همسن که خوبه بنده ی خدا! من و تو سه سال پشت کنکور بودیم. از همه ی بچه های کلاس بزرگتریم.
مارال گفت:
پس چی می گی که بریم دانشگاه شوهر پیدا کنیم؟
من خندیدم و گفتم:
خدا رو چه دیدی! شاید روز اول دیر رسیدیم دانشگاه و دم در دانشکده خوردیم به یکی از استادهای جوون و خوش تیپ و پولدار که همه ی دخترها چشمشون دنبالشه. بعد کیف استاد پاره شد و عطرش خورد زمین. ما هم معذرت خواهی کردیم و سرخ شدیم. استاد هم یه اخم دخترکش تحویلمون داد. آخر سالم می فهمیم که با همون نگاه اول عاشقمون شده.
مارال چپ چپ نگاهم کرد. دست به کمرش زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com