#پارلا_پارت_13


چرت و پرت گفتن تموم شد؟

من گفتم:

از شوهر پیدا کردن توی خیابون که بهتره... ولی اگه شانس منه که... روز اول دانشگاه می خورم تخت سینه ی مسئول حراست. بعد کیفم می افته زمین و مسئول حراست خم می شه که برام برش داره. اون وقت توش یه بسته هروئین که دشمن خونیم توش جاساز کرده پیدا می کنه و بعدش هم من اعدام می شم... می شم جوون ناکام.

مارال لبخندی زد و گفت:

ایشالا بختت با همون مسئول حراست باز شه.

من داد زدم:

گمشو!

من نگاهی به لباس هایم انداختم. سرتا پا مشکی پوشیده بودم. تاپ و دامن مشکی پوشیده بودم و زیور آلات سفید مشکی انداخته بودم. موهای خوش حالتم را دورم ریخته بودم و در آرایش صورتم چیزی کم نگذاشته بودم. مارال یک تاپ یشمی پوشیده بود و من هیچ وقت او را تا این اندازه جذاب ندیده بودم. نمی توانستم تصمیم بگیرم که کدام یک از دیگری جذاب تر هستیم. ما همیشه رقیب هم بودیم ولی دوستانه رقابت می کردیم.

از اتاق خارج شدیم و از پله ها پایین رفتیم. هر چه قدر که پایین تر می رفتیم صدای موزیک بلندتر می شد. دی جی سنگ تمام گذاشته بود. حتی دیوار ها و کف زمین هم از صدای موزیک می لرزید. ر*ق*ص نور فلشی هر یک ثانیه یک بار می زد و در عرض یک چشم به هم زدن همه جا را روشن می کرد. بخارهایی که پی در پی زده می شد هوای اتاق را بد کرده بود. من سعی می کردم که در آن تاریکی کیوان را پیدا کنم. مارال بازویم را گرفته بود و چشم هایش را تنگ کرده بود تا بین کسانی که وسط می ر*ق*صیدند کیوان را پیدا کند.

بالاخره چراغ ها روشن شد. صدای فریاد تشویق آمیز جمعیت بلند شد. من و مارال سرمان را برگرداندیم و یکی از خواننده های رپ زیرزمینی را دیدیم که تازه از در وارد شده بود. مارال با دیدن او سوتی زد و گفت:

ای ول! پس می ارزید که امشب بیایم اینجا.

من اخم کردم و گفتم:

من نمی فهمم چرا رپرها رو این قدر تحویل می گیرند؟ نگاهش کن! کله ش که کچله! تیپش که ضایع ست. صدام که نداره. مردم برای چی خودشون و برای این یارو می کشند نمی فهمم!

مارال طوری بهم نگاه کرد که انگار به مقدساتش توهین شده است. چشم غره ای نثارم کرد و گفت:

از تو انتظار بیشتری هم ندارم. نمی فهمی دیگه!

او سرک می کشید تا رپر را بهتر ببیند و من هم به در و دیوار خانه نگاه می کردم. خانه ی خوش نقشه و قشنگی بود. همه ی وسایل خانه را جمع کرده بودند و دور تا دور خانه صندلی چیده بودند. فقط میز ناهارخوری سرجایش بود که رویش پر از غذاهای سرد بود. روی سنگ اپن آشپزخانه را پر از م*ش*ر*و*ب های ا*ل*ک*لی کرده بودند و آن جا را به صورت بار در آورده بودند. پسری که موهایش را از ته زده بود آن جا ایستاده بود و برای مهمان ها م*ش*ر*و*ب سرو می کرد.

یک نفر دستی به شانه ام زد و من را از جا پراند. برگشتم و علیرضا را دیدم. علیرضا آن شب خیلی خوش تیپ شده بود. لبخندی بهم زد و گفت:

پارلا! درسته؟

من ابرو بالا انداختم و گفتم:

خوب یادت مونده.

romangram.com | @romangram_com