#پارلا_پارت_14


علیرضا با شیطنت نگاهم کرد و گفت:

تو از اونایی هستی که آدم نمی تونه فراموششون کنه.

من چشم غره ای به او رفتم و گفتم:

آفرین به تو! حالا بدو برو بگو کیوان بیاد.

مارال پوزخند زد. علیرضا چپ چپ نگاهم کرد و از آن جا رفت. من و مارال روی صندلی نشستیم و مارال گفت:

ای کاش می شد با این علیرضا دوست شیم. لباساش و نگاه کن! حقوق دو ماه من پول شلوارش نمی شه. چه جوریه که بعضی ها این قدر پول دارند و ما این قدر بدبختیم؟

من پوزخندی زدم و گفتم:

تازه یه سری هم هستند که از من و تو ام بدبخت ترند.

مارال سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:

آره! راست می گی. جالبه! هممون هم توی یه شهر زندگی می کنیم.

من دوباره جمعیت توی خانه را از نظر گذراندم ولی کیوان را پیدا نکردم. با بدبینی گفتم:

نکنه کیوان برامون نقشه کشیده!

مارال خندید و گفت:

چرا مزخرف می گی؟

من گفتم:

آخه پیداش نیست. من کم کم دارم شک می کنم.

مارال گفت:

بیا! حلال زاده پیداش شد.

کیوان که دو تا لیوان یک بار مصرف دستش بود نزدیک ما آمد و گفت:

دخترها بجنبید. تکون بخورید که می خوام بینتون بشینم.

romangram.com | @romangram_com