#پارلا_پارت_15
مارال یک صندلی آن طرف تر نشست و کیوان بین ما نشست. یک لیوان را به سمت من و یک لیوان را هم سمت مارال گرفت. من گفتم:
من نمی خورم! به جاش پاشو برام اسنک بیار از روی میز.
مارال به لحنم خندید و لیوان را از کیوان گرفت. کیوان چشم غره ای بهم رفت و گفت:
عجب دختر پررویی هستی تو!
من چشم هایم را تنگ کردم و گفتم:
اگه نیاری می گم علیرضا برام بیاره.
مارال دوباره خندید. کیوان با زیرکی گفت:
پس علیرضا تو رو پسندیده. آره؟ همیشه چشمش دنبال دخترهاییه که با من می گردند.
من در دل گفتم:
خوشگلی منم که توی این انتخاب اصلا نقشی نداشت! این کیوانم ته آدم از خود راضیه ها!
کیوان محتویات توی لیوان را یک نفس بالا رفت. من وحشت زده نگاهش کردم و در دل گفتم:
خدا خودش بهم رحم کنه. این و تا آخر شب چه جوری کنترل کنیم؟
کیوان اخم کرد و گفت:
چرا گردنبندی که برات خریدم و گردنت نکردی؟
من لبخندی زدم و گفتم:
این بیشتر به لباسم می یومد.
کیوان گفت:
ولی اون خوشگل تر بود.
من خندیدم و گفتم:
کیوان دوباره شروع نکن.
romangram.com | @romangram_com