#پارلا_پارت_16
کیوان هم خندید و سر تکان داد. صدای موزیک آن قدر بلند شد که دیگر نتوانستیم با هم صحبت کنیم. بلند شدیم تا با هم بر*ق*صیم. زمان بندی ر*ق*ص نور فلشی آن قدر بد بود که سردرد گرفتم. کیوان رو به رویم بود و با هر باری که نور فلش زده می شد و فضا روشن می شد یک ادایی در می آورد. من آن قدر خنده ام گرفته بود که به جای ر*ق*صیدن خم شدم و دلم را گرفتم.
عاقبت صدای همه در آمد و ر*ق*ص نور را خاموش کردند. من سرم را با دست گرفتم و چشم هایم را برای چند دقیقه بستم. کیوان بازویم را گرفت و خنده کنان گفت:
چته بچه؟ سرت درد گرفت؟
من چشم هایم را باز کردم و بدون توجه به سوال کیوان پرسیدم:
مارال کجاست؟
کیوان گفت:
همون اولش جیم شد... به خدا اگه پیش علیرضا باشه می کشمش.
من نگاهی به صورت کیوان کردم و دیدم که کاملا جدی است. سرم را چرخاندم و مارال را دیدم که کنار همان رپر کچل ایستاده بود و با او حرف می زد. او را به کیوان نشان دادم و گفتم:
اونجاست بابا! مارال از بچگی عشق خواننده و بازیگرها رو داشت.
کیوان پوزخندی زد و گفت:
طرفم چه مارال و پسندیده! ببین چه جوری نگاهش می کنه.
من در دل گفتم:
اینم از هنرهای ماراله دیگه!
ناگهان همه چیز به هم ریخت. عده ای از دخترها شروع کردند به جیغ زدن و دویدن. من دیدم که دی جی داشت سریعا وسایلش را جمع می کرد. کیوان گفت:
اوه اوه! مامورها ریختن اینجا!
قبل از این که بفهمم چی شده است کیوان غیب شد. خواستم به سمت اتاق بروم که کسی محکم بهم تنه زد و روی زمین افتادم. صورتم به زمین خورد و مزه ی خون را در دهانم احساس کردم. آرنج دست راستم از درد داشت منفجر می شد. یک طرف بدنم سر شده بود. خواستم بلند شوم و بدوم که فهمیدم دیگر دیر شده است.
******
مامور پلیس اخم هایش را در هم کشید و با صدای بلندی گفت:
زود باشید! بیاید به پدر و مادرتون زنگ بزنید... این قدر گریه نکن! سرم رفت. اون وقتی که رفته بودی دنبال این جور کارها باید فکر اینجاش رو هم می کردی.
من به پنج دختری که غیر از خودم آن جا بودند نگاه کردم. فقط ما شش نفر از میان دخترهای توی مهمانی دستگیر شده بودیم. در یک اتاق بزرگ بودیم. مامور پلیس که سر ما داد می زد پشت میزی شلوغ و پلوغ ایستاده بود. دو تا سرباز کنار کمدی پر از پرونده ایستاده بودند. سه نفر مامور زن پلیس هم کنار پرچم بزرگ ایران بودند.
romangram.com | @romangram_com