#پارلا_پارت_17


صدای دخترها و خالی بستن های بیهوده یشان سر من را هم درد آورده بود:

_ آخه مامان و بابای من رفتن مکه. کسی خونه نیست که زنگ بزنم.

مامور پلیس با بداخلاقی گفت:

رفتن مکه؟ اون وقت دخترشون و توی همچین مهمونی پیدا کردن؟ بسه! بیا زنگ بزن! من و خام نکن. من روزی صد تا مثل تو رو می بینم.

_ بابای من فلجه! روی ویلچر می شینه. چه جوری بیاد اینجا؟ خدا رو خوش نمی یاد.

مامور پلیس چنان با عصبانیت به دختر نگاه کرد که من از ترس آن نگاه خودم را جمع کردم. دختر هم به تته پته افتاد و ادامه ی حرفش را خورد.

_ به خدا من بار اولم بود. مجبورم کردن که بیام. آخه مگه من چه گ*ن*ا*هی کردم؟

مامور پلیس بدون توجه به سر و صدای دخترها و همهمه یشان بلند داد زد:

زود باشید زنگ بزنید! مگه نه همه همین الان باید برید بازداشتگاه.

من نگاهی به قد بلند و اندام چهارشانه ی مامور پلیس انداختم. من کلا از پلیس ها می ترسیدم و آن مرد عصبانی و خشمگین هم ترسم را بیشتر می کرد. یک گوشه کز کرده بودم و قلبم محکم به قفسه ی سینه ام کوبیده می شد. رنگم مثل گچ سفید شده بود. دست هایم یخ کرده بود و لب هایم به هم دوخته شده بود. صدای پلیس در گوشم پیچید:

من روزی صد تا مثل تو رو می بینم.

حق با او بود. نمی توانستم هیچ دروغی در ذهنم بسازم و تحویل او بدهم که نشنیده باشد. مامور پلیس رو به من کرد. از چشم های درشتش خشم می بارید. با صدای آرامی گفت:

بیا زنگ بزن. بگو بابات بیاد.

من که به زور صدایم در می آمد با صدای لرزانی گفتم:

فوت شده.

مامور پلیس فریادی غیر منتظره کشید:

این جا که می رسه مادر پدر همتون فوت می شن آره؟

من آب دهانم را قورت داد و سعی کرد لرزش بدنم را مهار کنم. مامور پلیس گفت:

زنگ بزن به مادرت. نکنه اونم فوت شده!

من چیزی نگفتم. آهسته و لرزان به سمت تلفن رفتم. گوشی تلفن را برداشتم. گوشی در دستم به شدت می لرزید. انگشت اشاره ی دست چپم آن قدر می لرزید که نمی توانستم شماره بگیرم. مامور پلیس ناگهان فریاد زد و من را از جا پراند:

romangram.com | @romangram_com