#پارلا_پارت_18
د قبل اینکه این غلط و بکنی باید فکر اینجاش و می کردی. تو که این قدر می ترسی بی خود می کنی همچین جایی می ری.
من که در شرف سکته کردن بودم احساس کردم از ترس فلج شده ام. نمی توانستم به عضلات بدنم فرمان بدهم. لب هایم بی اختیار تکان می خورد ولی صدایی ازم خارج نمی شد. بعد یک دقیقه توانستم به خودم مسلط بشوم و آب دهانم را قورت بدهم. کم مانده بود اشکم در آید. در همین موقع یک مامور زن پلیس جلو آمد و شالم را که از سرم افتاده بود با خشونت سرم کرد. دو تا از سربازهایی که کنار دیوار ایستاده بودند با ترحم نگاهم می کردند. می دانستم که وضعیت رقت انگیزی پیدا کرده ام. خودم هم نمی دانستم چرا این قدر از آن پلیس ها می ترسیدم. به زور خودم را به میز نزدیک کردم و در حالی که لبم را محکم به دندان گرفته بودم شماره ای گرفتم. بعد از سه تا بوق صدای خسته ی مادرم را شنیدم:
بله؟
من آهسته گفتم:
مامان! منم... مامان می شه بیای بازداشتگاه؟
مادرم ترسید و گفت:
بازداشتگاه؟ اون جا برای چی؟ چی شده دختر؟
من که صدایم به زور در می آمد گفتم:
مامان... من... چیزی نیست... بیا اینجا... توی مهمونی گرفتنم.
مادرم با صدای بلندی گفت:
مهمونی؟ دختر تو داری چی کار می کنی؟ چه مهمونی بوده که گرفتنت؟ آخه چرا فکر من و نمی کنی؟ چرا این قدر سر به هوایی؟ آخه این زندگی که برای من و خودت درست کردی؟ نمی گی در و همسایه بفهمن چی می شه؟
مامور پلیس فریاد بلندی زد:
زود باش دیگه!
من گفتم:
نمی تونم الان حرف بزنم. الان که وقت این طور حرف ها نیست.
مادرم گفت:
آخه من کی تو رو گیر می یارم که باهات حرف بزنم. ببین از کجا سر در اوردی. یا امام رضا! خودت به دادم برس... بازداشتگاه! دختر من توی بازداشتگاه... .
من نگاهی به مامور پلیس کردم که آماده بود دوباره سرم داد بزند. به سرعت گفتم:
مامان من باید قطع کنم. بیا به این آدرس... .
و قبل از این که مادرم چیز دیگری بگوید قطع کردم. نفسم را بیرون دادم و روی صندلی گوشه ی اتاق نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم. در ذهنم دنبال بهانه ای می گشتم که تحویل مادرم بدهم. پایم را به حالت عصبی تکان می دادم و بی اختیار پوست لبم را با دندان می کندم.
romangram.com | @romangram_com