#پارلا_پارت_63


روز اوله و ما نیم ساعت دیر کردیم.

ساقی آهی کشید و گفت:

تو حرف نزن. تقصیر تو بود که دو ساعت داشتی به ساز مامان من می ر*ق*صیدی.

چیزی نگفتم. ساقی از من هم کمتر برای دانشگاه ذوق داشت. در دل گفتم:

برای خودمون استثنایی هستیم! کدوم دختری روز اول دانشگاه این قدر بی ذوق و شوقه!

شاید هم حس و حالمان مربوط به سنمان بود... دختر هجده ساله که نبودیم! بیست سالمان بود.

سرم را چرخاندم و به محوطه ی دانشگاهمان نگاه کردم. در اولین نگاه می شد تشخیص داد که دانشگاه بزرگ و زیبایی داریم. درخت های بلند با تنه های عظیم نشان دهنده ی قدمت دانشگاهمان بود. سایه ی درخت های عظیم الجثه روی زمین افتاده بود و باعث شده بود که دانشگاه از محیط بیرون خنک تر باشد. بین ساختمان ها و دانشکده ها فضاهای سرسبز و چمن کاری شده ای بود که به دانشگاه طراوت بخشیده بود. ماشین اساتید و کارمندان از خیابان عظیمی که بین دانشکده های دو طرف محوطه بود عبور می کردند. دانشگاه پر بود از دانشجوهای پسر و دختر و از کنار هر گروه از دانشجوها که رد می شدیم لهجه های گوناگونی می شنیدیم.

من به سمت ساختمان گروه شیمی رفتم که ساختمانی با آجرهای قرمز بود که به نظر می رسید تازه بازسازی شده است. ساقی به سمت دانشکده ی علوم زیستی رفت که کمی از دانشکده ی ما پایین تر بود.

آن قدر عجله داشتم که وقت نکردم به در و دیوار دانشکده و تابلوهای اعلانات نگاه کنم. یکراست به سمت کلاس رفتم. وارد کلاس که شدم هم توی ذوقم خورد و هم خوشحال شدم. سر کلاس حدود ده تا پسر و بیست تا دختر نشسته بودند. با یک نگاه تشخیص دادم که خودم از همه خوش تیپ تر هستم. نفس راحتی کشیدم و اعتماد به نفسم افزایش پیدا کرد.

ته کلاس نشستم و سعی کردم حواسم را به استاد بدهم. استاد که زنی قد کوتاه بود در میدان دید من نبود. ده دقیقه ای به صحبت هایش گوش کردم و فهمیدم که به به درسش اصلا علاقه ندارم. فیزیک پایه! از هرچیزی که به ریاضی و فیزیک مربوط می شد بیزار بودم. با این حال سعی کردم نسبت به این موضوع علاقه نشان بدهم ولی یک ربع بعد مثل اکثر بچه های کلاس حوصله ام سر رفت. اول سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم بخوابم. چون موفق نشدم راست نشستم و با موبایلم بازی کردم. با خودم فکر کردم:

تنها چیز درست و حسابی که دارم همین موبایله. اونم که به برکت یاسر نسیبم شده.

سرم را با اس ام اس دادن به مارال گرم کردم:

کجایی مارال؟

مارال_ خیر سرم توی رختخواب... پسرهاتون چطورن؟

_ از اون چیزی که فکر می کردم افتضاح ترن. نمی تونم جلوی خودم و بگیرم که وقتی بهشون نگاه می کنم خنده ام نگیره.

مارال_یعنی می گی الگانس ندارن؟

_ اینایی که من می بینم فرقون هم ندارن.

مارال_ ده بار گفتم همون پلیسه رو باید برات بگیرم. اسمش چیه؟

_سیاوش... یه بار دیگه اسمش و بیاری خفه ت می کنم.

مارال_ خاک تو سرت. اگه باهاش دوست شی هر وقت گشت ارشاد گرفتت می یاد واسطه می شه.

romangram.com | @romangram_com