#پارلا_پارت_62
خدایی کارمون ضایع بود.
ساقی با حرص گفت:
رفتارشون اصلا در حد یه دانشجو نبود.
من خندیدم و گفتم:
تو از اون بچه مثبت ها می شی ها!
ساقی که بداخلاق شده بود گفت:
عمله که نیستن! دانشجو اند.
دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
بی خیال ساقی! چیز مهمی نبود که این قدر ناراحت شدی.
ساقی ادایم را در آورد و گفت:
نه چیزی نبود! فقط دو تا پسر خوشگل از دانشگامون بهمون تیکه انداختند... اونم روز اول!
وقتی خواستیم از دم در رد بشویم از طرف یکی از اعضای حراست برخورد تندی با ما شد. روز اول دانشگاه و حراست! در دل گفتم:
چه روز خجسته و مبارکی! اینجا هم که کم از گشت ارشاد نداره.
زن سبزه رویی که چادر به سر داشت با دیدن ساقی گفت:
این چه وضعشه؟ پاهای بی جوراب... ناخون های طراحی شده... مانتوت هم که کوتاهه. موهاش و ببین! هم از جلو ریختی بیرون از هم پشت مثل کوهان شتر درستش کردی.
من آهسته خندیدم. ساقی چشم غره ای بهم رفت. نوبت به من رسید. زن چادری نگاهی جدی بهم کرد و گفت:
اون رژ صورتیت و اول از همه پاک کن! شلوارت چرا این قدر تنگ و روشنه؟ ناخون هات هم که طراحی شده! برق گوشواره ت هم که از زیر مقنعه معلومه.
این بار ساقی هم همراه من خندید. زن چادری گفت:
بیاید این جا تعهد بدید.
یک ربع بعد من و ساقی تعهدمان را دادیم و رفتیم تا کلاسمان را پیدا کنیم. نگاهی به ساعت کردم. هشت و نیم شده بود. به ساقی گفتم:
romangram.com | @romangram_com