#پارلا_پارت_61


پارلا تو ام که همیشه طرف مامانم و می گیری. دور و برت و نگاه کن. ببین حتی یه دونه مامان می بینی؟ به خدا دانشگاه رفتن این طوری نیست.

من خندیدم و گفتم:

می دونم عزیزم. تو راست می گی. فقط یه دونه!

کنار ساقی ایستادم و رو به دوربین لبخند زدم. ساقی اخم کرده بود و لب هایش را به هم می فشرد. وقتی مهری خانم رضایت داد که برویم کمی دیرمان شده بود. من با خوشحالی گونه ی مهری خانم را ب*و*سیدم و دنبال ساقی که تند تند به سمت دانشگاه می رفت دویدم. ساقی که دست هایش را در جیبش کرده بود و تند تند راه می رفت با عصبانیت گفت:

چه چیزهایی براتون جالبه ها! روز اول دانشگاه و عکس گرفتن با سر در دانشگاه.

و بعد به با کف دست به پیشانیش کوبید. من خندیدم و گفتم:

خب مادره دیگه! ذوق داره.

ساقی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:

آهان! اون وقت بقیه ی سال اولی ها مامان ندارند؟ این جا مامان دیگه ای می بینی؟

من با دیدن حرص خوردن ساقی بیشتر از قبل خنده ام گرفت. نگاهی به لباس های ساقی کردم. یک مانتوی مشکی پوشیده بود و شلوار لی سورمه ای به تن داشت. کیف دستیش مارک دار بود و کفش های عروسکی اش طبق آخرین مد بود. کمی به او حسودیم شد. همه ی لباس هایش نو و تمیز بود. آن روز او از من خوش تیپ تر بود.

سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم:

اصلا امروز شبیه روز اول دانشگاهی که پیش خودم تصور می کردم نیست.

کمی حالم گرفته شده بود. هیچ وقت خودم را آن طوری در روز اول دانشگاه تصور نکرده بودم. همیشه یک رویای شیرین از آن روز در ذهنم داشتم و در آن روز احساس می کردم که خیلی با آن رویا فاصله دارم. به خودم دلداری دادم:

چیزی نیست که! یه کیف و شلواره که خیلی هم تابلو نیست.

با این حال کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم تا پارگیش مشخص نشود. نگاهم به سمت کوله پشتی روی دوش دخترها پر می کشید. در ذهنم هر کدام از آن کیف ها را روی دوش خودم تصور می کردم. به خودم دلداری دادم:

ایشالا ماه دیگه... .

و به خاطر آوردم که سه ماه پیش این وعده را به خودم داده بودم... در آن سه ماه همه ی پول هایم را خرج لوازم آرایش و لباس کرده بودم. منی که با بچه های بالاشهر می گشتم و در مهمانی های آنها شرکت می کردم نمی توانستم از جایی پایین تر از تجریش هم خرید کنم.

دو تا پسر از برابرمان گذشتند که با یک نگاه تشخیص دادیم حدود بیست و سه چهار سالشان باشد. پسرهای به نسبت خوش تیپی بودند. یکی از پسرها به سمت ما برگشت و گفت:

آخی! کوچولوهای ترم اولی! مامیتون اومد رسوندتون؟

هر دو نفرشان بلندبلند خندیدند. ساقی سرخ شده بود و زیر لب بد و بیراه می گفت. من در دل گفتم:

romangram.com | @romangram_com