#پارلا_پارت_60


من آهسته گفتم:

همونی که باهاش تصادف کردیم.

مادرم اخم کرد و گفت:

حالا چرا رز؟

من در دل گفتم:

مثلا من مریضم ها! توی این وضعیت هم گیر می ده.

گفتم:

چرا رز نه؟

راحله داشت آهسته می خندید. در دل خدا را شکر کردم که مادرم به اندازه ی او تیز نبود.



روز دوم مهر بود. زیاد از تیپ خودم راضی نبودم. کیف و شلوارم نو نبود. با این که مسئله ی مهمی نبود ولی دوست داشتم که روز اول آن طور که دلم می خواهد لباس بپوشم. مادرم برایم مانتوی نو خریده بود و وقتی قیمتش را فهمیدم حسابی خجالت کشیدم. مانتوی گران قیمتی بود. برای همین نگذاشتم بفهمد که کیف و شلوارم کمی کهنه شده است. تمام پس انداز خودم را هم کفش خریده بودم و فقط با مقداری از آن لوازم تحریر و لوازم آرایش گرفته بودم.

آن روز حس بدی داشتم. اصلا خوشحال نبودم.... اضطراب هم نداشتم. فقط ناراضی بودم. از همه چیز شاکی بودم. می دانستم که احتمالا از همه بزرگتر خواهم بود. می دانستم که احتمالا از همه بزرگتر خواهم بود. آن روز تازه داشتم به شیمی کاربردی فکر می کردم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه می رسیدم که به این رشته علاقه ای ندارم. آن روز از تیپ و قیافه ی خودم هم خوشم نمی آمد. باند دور سرم هم قوز بالا قوز بود.

ساقی رو به مهری خانم کرد و با التماس گفت:

مامان تو رو خدا برو. به خدا زشته جلوی این همه آدم باهامون اومدی. بچه ی اول دبستان که نیستم. به خدا مسخره مون می کنند.

آن روز برای ساقی هم روز اول بود. او روز قبل را به بهانه ی شوک تصادف پیچانده بود.

مهری خانم با شوق و ذوق گفت:

خب بذار حداقل ازتون دو تا عکس بگیرم.

من که مهری خانم را خیلی دوست داشتم رو به ساقی گفتم:

خب بیا عکس بگیریم دیگه.

ساقی که کم کم داشت از خجالت سرخ می شد گفت:

romangram.com | @romangram_com