#پارلا_پارت_59


خسارتشون رو می دم. همین امشب باهاشون حساب می کنم.

در همین موقع موبایلش زنگ زد. نگاهی به صفحه ی موبایلش کرد. بعد به من لبخند زد و گفت:

من دیگه باید برم... پارلا! از دیدنت خیلی خوشحال شدم. می خوام بدونی که توی دنیا هیچی رو بیشتر از این نمی خوام که دوباره ببینمت.

در دل گفتم:

خب بابا! چه زوری هم می زنه مخم و بزنه.

علیرضا با عجله از اتاق خارج شد. در دل گفتم:

حتما می خواد حال کیوان و بگیره و با من دوست شه... عیب نداره... آره! همینه!

یک دفعه از جا پریدم. فکر شیطنت آمیزی به ذهنم رسیده بود. در دل گفتم:

هر کاری می کنم تا باهاش دوست شم... اون وقت یه بار که جلوی چشم های کیوان و دوستاش با علیرضا لاو بترکونم کیوان حالش گرفته می شه... همینه... اه! ای کاش موبایلش این قدر زود زنگ نمی زد. من چرا این قدر کم محلی کردم؟ ای کاش برگرده... نکنه یه وقت ازم زده بشه؟ اه! مغز من چرا این قدر دیر به کار می افته؟

******

توی خواب و بیداری نوشتم.... .

***********************************************

بعد از اینکه دکتر من را ویزیت کرد و گفت که غش کردنم به علت کم خونی شدید و ضربه ی وارده به سرم بوده، برگه ی ترخیصم را به مادرم داد.

با آژانس به سمت خانه برگشتیم. در راه نگاهی به شلوار لی سفیدم کردم. خاکی و پاره شده بود. می دانستم که دیگر امیدی به آن شلوار نیست. روز اول دانشگاه را هم از دست داده بودم. وقتی متوجه شدم که راحله به خاطر من به مدرسه نرفته است قلبم پر از احساس قدردانی نسبت به او شد. توی ماشین دستش را گرفتم و بهش لبخند زدم. او هم مرتب حرف می زد و می خندید. من که کمی به خاطر مسکن و آرام بخش ملنگ بودم و چیزی نمی گفتم. الهه حاضر نشده بود به خاطر من از دانشگاه رفتن بگذرد... می دانستم که در آخرین برخوردمان خیلی تند رفته بودم ولی اصلا قصد نداشتم ازش معذرت خواهی کنم... او دیگر داشت خیلی پررو می شد! مادرم نگران حال من بود. حرف نمی زد. من دوست داشتم باهاش حرف بزنم و مطمئنش کنم که حالم خوب است ولی گیج بودم و نمی توانستم دهانم را باز کنم.

به خانه که رسیدم به زور مادرم به رختخواب رفتم. مادرم ملافه را رویم مرتب کرد و گفت:

بهتری؟ سرت درد نمی کنه؟

با صدای ضعیفی گفتم:

حالم خوبه.

راحله دست گل رز را کنار تختم گذاشت و گفت:

این و کی برات اورده؟

romangram.com | @romangram_com