#پارلا_پارت_53


بی خیال بابا! انرژیت و الکی هدر نده. راست می گه دیگه! این ساقی دیوونه دقیقا وسط خیابون پارک کرده بود.

ساقی که صحبتش با تلفن تمام شده بود و برایم آژانس گرفته بود، سرش را با دست هایش گرفت و گفت:

چی کار کنم؟ این ماشین دیگه برامون ماشین بشو نیست.

من با همان حس و حال خراب سرم را بلند کردم و به ماشین نگاه کردم. حاضر بودم سر تمام دارایی ام شرط ببندم که دیگر آن ماشین راه نمی رود. دلم برای مهری خانم و ساقی سوخت. رنگ پریده ی ساقی، چانه ی لرزان و چشم های پر از اشکش به خوبی حالش را توصیف می کرد. مارال سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. مهری خانم و ساقی همیشه از دست ماشینشان شاکی بودند و می نالیدند ولی می دانستم که بدون ماشین برایشان خیلی سخت خواهد شد و احتمالا سال ها طول می کشید تا یک ماشین دیگر بخرند. یک دفعه ساقی زد زیر گریه و گفت:

حالا من چی کار کنم؟

من بی اختیار دست هایم را از هم باز کردم و خواستم ساقی را در آغوش بکشم که ساقی خودش را عقب کشید و گفت:

بهم دست نزن دیوونه! دستت خونیه... مانتوم روشنه لک می شه.

علیرضا جلو آمد و روی به روی ساقی زانو زد و گفت:

به خدا من شرمنده ی شمام خانوم... تقصیر من بود... نباید با این سرعت توی کوچه می اومدم... من مسئولیت کارم و به عهده می گیرم. پول یه پراید نو رو بهتون می دم خدا شاهده.

ساقی با گریه داد زد:

یعنی چی آقا؟ مگه من گدام؟ مگه من از شما خواستم که برایم ماشین بگیرید؟ این قدر شخصیت ندارید که پولتون و به رخم نکشید؟

علیرضا گفت:

خدا شاهده قصد توهین نداشتم. فقط فکر می کنم این اشتباهیه که من مرتکب شدم و خودم باید جبرانش کنم.

ساقی سرش را روی زانوهایش گذاشت و چیزی نگفت.

در همین موقع آژانس رسید. من از جایم بلند شدم. مارال زیرب*غ*لم را گرفت ولی من خودم را از او جدا کردم و گفتم:

حالم خوبه. تو پیش ساقی بمون و مراقبش باش.

مارال با نگرانی پرسید:

مطمئنی؟

سرم را تکان دادم و درد بدی در سرم پیچید. ناله ای کردم و گفتم:

آره! تو ساقی رو با این مرتیکه ی پررو تنهاش نذار.

romangram.com | @romangram_com